زندگی با عطرِ هل



زندگی ای که ۶ ساله برای خودم درست کردم، زندگی ای پر از آرامشه.

میرم،میام، سرم تو کار خودمه، روابطِ آرومِ خودم رو دارم.

درسته دغدغه ها و استرس های زیادی دارم ، اما بهشون میگم استرس های طبیعی، و جوری زندگی کردم این مدت که استرس های غیر طبیعی حتی الامکان بهم وارد نشه.

الان چند روزیه که اومدم تهران پیش مامان بابا استراحت کنم.

ولی راستش زودتر میخوام برگردم خونه ی خودم.!!!

با پدر و مادرم کوچکترییین مشکلی ندارم ، اما حواشی خانوادگی اذیتم میکنه.

از این حواشی مسخره که کسی تو فامیل آزار میرسونه و استرس وارد میکنه.

من اصلا کشش چنین حواشی ای رو ندارم حقیقتا.

آرامشم رو به هم میزنه.

و خب هرکس آرامشم رو به هم بزنه سریعا کنار گذاشته میشه.

الان جوری شده که خیلی ریلکس با خیلی ها قطع ارتباط کردم،در حدی که اعلام میکنم در مکان ها و محفل هایی ک حضور دارن شرکت نمیکنم و دیگه جایگاهی تو خونه ی ما ندارن.

به نظرم آرامش آدم از همه چیز مهم تره !

چرا یک عده این مدلین؟ 

آروم نشستی سر جات، شروع میکنن سیخ زدن ؟ 

شما هم تو فامیل و خانواده از این حواشی ها دارین ؟ 


همه ی ما ته ذهنمون یک سری مسائلی داریم که از نظر خودمون غیر ممکنه.

مثلا برای بعضی ها یادگیری زبان،رانندگی،کنار گذاشتن یک ترس،عملی کردن یک تصمیم و .

امسال برای من سال خیلی شلوغ و مهمیه‌.

کلی از این غیر ممکنها ته ذهنم دارم که باید بیارمشون جلو،نوازششون کنم و عملیشون کنم.

بیاین امسال غیر ممکن های ذهنمون رو ممکن کنیم.


امسال اولین سالی بود که سال تحویل خونه ی خودم بودم.

و خب دقیقا لحظه ی تحویل سال در حالی که کتاب توی دستم بود تو تختم خوابم برد :))

حالا دیگه احتمالا تا آخر سال تنها توی تختم خوابم :))

ولی خیلی ذوق داشتم برای سال جدیدم.

با اون همه کشیک سنگین اورژانس ، رفتم سفال خریدم، رنگ خریدم ، وسائل هفت سین خریدم و این هفت سین رو چیدم :) 

رفتم ماهی خریدم و سبزی پلویی و برای خودم سبزی پلو با ماهی درست کردم.

و دقیقا روز اول سال جدید اولین کشیک بخش جدید رو هم دادم.

پس نتیجه میگیریم من تا اخر سال یا در کشیک به سر میبرم یا تو تختم خوابم :)) 

+وقتی نمینوشتم رشته ی زندگیم کمی از دستم در رفته بود. شاید این دوباره نوشتن رشته ی زندگیم رو محکم تر بده دستم :دی 

+آزادین که هر سوالی که دلتون میخواد به جبران این چند ماهی که نبودم بپرسین :دی 


داشتم برای خودم چای دم میکردم ، یه دونه ی هل انداختم‌ داخلش.

عطرش زندگیم رو پر کرد.

نشستم پشت میز و به این فکر کردم که آدمی که سالهاست مینویسه ، نمیتونه هرگز ننویسه.

هوم ؟؟؟ 

من نویسنده نیستم.

یک روزمره نویسِ ساده ام.

گاهی هم یک دغدغه نویس.

من دوباره مینویسم :) 


کارهای جدیدی که امسال شروع میکنم :

۱:یادگیری سه تار . بعلهههه ، بالاخره سه تار خریدم. مستقیم از سازنده اش. برام آدرس و شماره تلفن مدرس سه تار خوب هم تو شهر دانشجوییم فرستاد و از هفته ی آینده شروع میکنممممم. هووورااااا  

۲:اواخر سال ۹۷ یادگیری یه زبان جدید رو شروع کردم و خب امسال جدی میخوام ادامه اش بدم. روزانه نیم ساعت ممتد میخونم. و خب سال آینده درسم تموم شه میام تهران و یک معلم خصوصی میگیرم که فشرده اشکالاتم رو برطرف کنه . حرفه ای که شدم میام براتون کنفرانس میذارم به همون زبان :دی

کارهایی که تصمیم دارم انجام بشه تا آخر سال ۹۸:

۱:پس انداز یک مقدار مشخص پول و قطعا صرفه جویی بیشتر در مخارج زندگی که سر به فلک داره میکشه :/ به فتوسنتز نرسم صلوااات.

۲:خوندن ۸ جلد کتاب ؛ ۸ جلد گذاشتم که عملی بشه ۱۰۰ درصد. اگر بیشتر بشه که فبها. 

چون وقتی ذهنم مشغول درس و بیمارستان هست ، خیلی کند پیش میرم تو کتاب خوندن.

۳:تمام زورم رو بزنم مثل سابق که بی دردسر و بی تاخیر اسفند ۹۸ فارغ التحصیل بشم و تا اونجایی که امکان داره تا ۶ ماه آینده دفاع پایان نامه ام رو بکنم و به آخر نیفته.

پس باید برای پایان نامه ام بجنبم  

 

همییین.

تازه زیادیم برنامه ریختم 

والاااا :))

بیاین شما هم بنویسین 

بگین 

باور کنین وقتی میگین و مینویسین سال بعد میبینین همه اش تحقق پیدا کرده  

من هر بار نوشتم ، سال بعدش برگشتم دیدم ااا حداقل ۹۰ درصدش انجااام شده



همه چیز آروم بود که یک دفعه اوج شلوغی رسید.

اورژانس هر پنج دقیقه برامون تصادفی می آورد ، جوری که تا فردا صبحش وقتی دوباره میومدن تا مریض تحویل بدن و من رو میدیدن که اومدم مریض رو تحویل بگیرم، پقی میزدن زیر خنده با من از بس خسته بودم از مریض تحویل گرفتن و تهدیدشون میکردم که این آخرییییش باشه.

تو بین این همه مریض ، یه خانواده ۷ نفره آذری زبان آوردن که اصلاااا فارسی بلد نبودن :/ 

حالا خر بیار و باقالی بار کن :))

تصور کنین که من اون وسط اورژانس داشتم این تصادفی ها رو معاینه میکردم با دوستم و اینها هم تند تند به ترکی حرف میزدن و آه و ناله و من نمیفهمیدم چی میگن.

خلاصه گذشت و براشون کارهاشون انجام شد و خوشبختانه همه اشون حالشون خوب بود.

دیگه داشتیم با متخصص طبمون تصمیم میگرفتیم که کدومشون باید بستری بشه کدوم مرخص ، که مادربزرگ خانواده صدام کرد.

رفتم پیشش ، تند و تند داشت ترکی میگفت ؛ از تو حرفهاش متوجه شدم که میگه مثلا رقیه امون تکلیفش چیه؟ مهسامون تکلیفش چیه ؟ 

منم با یه اعتماد به نفسی لهجه ترکی گرفتم داد میزدم مااادر ، رقیه اتون، ایستیراحت له ، بعد مورَخَص لِه :)) 

یک لحظه دیدم داره بر و بر نگاهم میکنه ‌.

یهو زبون باز کرد گفت : چیرا اینججوری حرف میزنی؟ بوگو ایستیراحت میکنه مرخص میشه دیگه ، لِ لِ چیه دیگه ؟؟؟ 

من  

کل پرسنل اورژانس 

گفتم مادر ایستگاهمون رو گرفتییییییی؟ 

که دوباره شروع کرد تند و تند ترکی حرف زدن :)))))

و صدای خنده ی حضار پشت صحنه . 


واقعا اونهایی که پیش خانواده ان و بیکار خوشبختن ها :دی (اون کی بود تا دو دقیقه پیش غر میزد من رو ببرین خونه ی خودم ؟؟ :)) )
صبح با بوی قرمه سبزی پاشدم.
کل روز رو لم دادم و کتاب خوندم.و تمام مدت به خودم لعنت فرستادم که چرا نخونده این کتاب رو به خواهر دوستم هدیه دادم :)) 
کتاب کافکا در کرانه رو دارم میخونم ، و حس کردم برای دختر ۱۷ ساله ای مثل اون مناسب نبوده :/ 
ظهر هم با قرمه سبزی میوه ی لاکچری پیاز زدم بی ترس بوی پیاز :)) (به پیاز دیگه نگین صیفی جات ها ! شاهِ میوه هاس)
بعدش کلی تو خیابونها چرخ زدم بی استرس اینکه وای دیرم نشه، وای فردا کار دارم.
و کلی حسودیم شد به آدمهایی که چه ساده با یک زیرانداز دور هم خوشن.
اونوقت ماها رو باید با هزار قر و قمیش و تمهیدات تو فلان باغ و خونه جمع کنن و هزار تا کوفت و زهر مارم باشه ، هیچم خوش نمیگذره !!! 
والاع. :/ 


کارم شده دراز کش بغل پنجره ، یا کتاب میخونم، یا موبایل به دست تو این فضای مجازی لعنتی میچرخم ، یا به زور مادرخانومی بلند میشم میرم تو این مراکز خرید دارم روی زمین کشیده میشم. 

آقو من رو بفرستین برم خونه خودم خب :/ 

میخوام سه تار بخرم برم کلاس.

ولی تو این مدت هزار جور قیمت دادن بهم :/ 

کسی وارد هست به قیمت ها و .؟ از کجا میشه یه سه تار خوب خرید ؟ 


بالاخره رسیدم.

خونه ام خیلی داغون تر و کثیف تر و به هم ریخته تر از اونیه که تصور میکردم.

چون دم اومدن کشیک بودم و فقط رسیدم بیام خونه ساکم رو بردارم و برم.

بنابراین خونه ام همونطور به هم ریخته و کثیف و نا به سامان باقی موند.

همه ی اینها به کنار ، اومدم خونه مواجه شدم با صحنه ی وحشتناکِ یک عدد دیوار خیس آب داده ! :/ (عکس چپکیه دیگه) 

هیچی ! دو دستی کوبوندم تو سرم که حالا خر بیار و باقالی بار کن ! 

خلاصه اش کنم که گویا این مربوط میشه به آب فاضلاب بارون ، یه همچین چیزایی طبق کارشناسی صاحب خونه ام :)) که باید منتظر بشم هوا گرم شه تا تشریف بیارن بکنن و بیچاره بشم :/ 

الان هم دراز به دراز افتادم روی تختم و نمیدونم دقیقا از کدوووم نقطه باید شروع کنم ؟ 

سفره هفت سینم رو جمع کنم ؟ بعد مرتب کنم؟ بعد گردگیری؟ بعد جارو ؟ بعد تی ؟؟؟ 

هوووف

کاش یه روز زودتر برگشته بودم، دیروز این کار ها رو میکردم و امروز راااحت لم میدادم استراحت میکردم.


۱=ساعت سه صبح تریاژ اومد گفت یه مریض اومده میگه یه چیزی تو گوشش گیر کرده، میایین ببینین چیه براش پرونده بزنم نزنم ؟ :/ 
اینترن فیکس اورژانس روی میز خوابش برده بود ، گفتم من میام میبینمش.
رفتم تو دلم فحش ن که سه صبح اخه چی تو گوشت گیر کرده ؟؟ 
دیدم یه آقای ۵۰ ساله با پیژامه و دمپایی رو به رومه :)) 
گفتم چی گیر کرده تو گوشت بابا ؟؟؟ 
گفت پاشدم برم گلاب به روت توالت ، پام رفت رو یه چیزی دیدم گوش پاک کنه ، برداشتم کردم تو گوشم تو راه تا برسم توالت، خود سیخش درومد ولی اون پنبه اش قلفتی موند تو :))
من
سه صبح
پنبه ی قلفتی  
گوش پاک کن  

۲=یه پسر ۷ ساله اومده بود لوبیا تو مماخش گیر کرده بود.
بهش گفتیم چرا لوبیا کردی تو دماغت؟؟؟ 
داداش ۹ ساله اشم بیرون ایستاده بود.
داد زد گفت داشتم با اون بیشعور گل یا پوچ بازی میکردم  
ماها ترکیده بودیم از خنده.
خواسته داداشش ببازه گفته بذار بکنم تو دماغم که جفت دستهام پوچ باشه

من که میدونم تقصیر اون پیرمرد گوگولی مگولی ایه که تو صورت من سرفه و اخ و تف میکرد  

دیشب ساعت ۹ شب یک دفعه حالم بد شد

گلو درد 

تب 

سردرد 

تا خود ساعت ۱۲ هم با بچه ها داشتیم میدویدیم.

تا اون وسط برانکارد گذاشته بودن و پر مریض بود.

دیگه ۱۲ ، هرکی میرسید بهم میگفت تو چرا این شکلی شدی ! اینقدر رنگ پریده ! 

آخرش بچه ها و متخصص هلم دادن که برو بخواب بالا. 

خلاصه رفتم پاویون یکی از بچه ها بهم قرص داد ، خوردم ، چشمتون روز بد نبینه تا دو صبح عین دیوونه ها هعی میخندیدم  

الآنم زیر پتو ، دارم به این فکر میکنم که با مرغ خالی میشه سوپ درست کردد ؟؟ 

فقط گوجه دارم و پیاز و سیب زمینی و مرغ .

میشه به نظرتون ؟ 


ساعت ۲ صبح مریض رو با ایست قلبی تنفسی اوردن ،
واقعا توی چرت بودیم همگی که در لحظه پریدیم بیرون از اتاق و رفتیم اتاق cpr ، دستکش پوشیدیم و شروع کردیم پشت هم cpr.
حین cpr مقنعه ی من افتاد .
اون وسط هعی میدیدم یه دستی میخوره به سر من سعی میکنه مقنعه بذاره سرم.
منم هعی گفتم نکن نکن.
تهش مجبور شدم بدجور فریاد بزنم دست به من نزن.
آخرم موفق نشد.
و این تمرکزم رو به هم میزد وسط cpr واقعا روی مخم بود.
اومدم پایین استراحت (پله میذاریم بغل تخت مریض میریم بالا تا اشراف داشته باشیم) و جام رو با بعدی عوض کردم و دیدم یکی از پرستارها بود داشت این کار رو میکرد.
گفت خانم دکتر مقنعه ات.
اونقدر عصبی بودم بدون این که دست ببرم به مقنعه ام، گفتم تو واقعا نمیفهمی اونجا تمرکز و قدرت من رو به هم میزنی ب خاطر مقنعه ؟؟؟ کدوم خری اینجا به من نگاه میکنه تو این شرایط ! مقنعه من مهمتره یا زیر دستم !!! 
ایشونم بهش بر خورد ، تا خود صبح خودش رو پیش سوپر و این و اون جر داد.
همههه هم حق رو دادن به من و حسابی ضایع شد. 
آدم بدجنسی نیستم، اما منتظرم یه سوتی ازش بگیرم حالش رو قشنگ جا بیارم از اینیم که هست ضایع تر شه. 
واقعا مقنعه ی من مهم تره یا اون آدم دم مرگ زیر دست من ؟؟ 
جمع کنین بابا . 

از جام بلند شدم 

مانتوی نازکم رو انداختم روی دوشم 

اومدم بیرون گفتم کی پایه اس بریم تو این هوای بارونی تو حیاط پیاده روی و حرف بزنیمممم ؟؟؟ 

هیچی یه متخصص اورژانس و سه تا اینترن پایه شدن و رفتیم.

زیر نم بارون نفس عمیق میکشیدیم و ریه هامون پر میشد از عطر صنوبر و کاج.

ماه کامل بود.

دکتر گفت یکی یکی بیاین برای هم آرزوهای خوب کنیم.

میگن هروقت به ماه کامل نگاه کنی آرزوت برآورده میشه. 

پویان گفت سلامتی مادر پدرهامون.

تانی گفت خلاص شدن از این زندگی نکبتی دانشجویی.

من گفتم جور شه که همه امون از این جا بریم جاهای خوب.

ملیحه گفت من فقط آرزوم اینه این بخش مینور جراحیم تموم بشه.

همه پقی زدیم زیر خنده :)) 

حالا شما آرزو کنین برای همدیگه :) 


صبح بیمارستان بودم تا ظهر.

ظهر اومدم یه تکه ماهی انداختم برای نهارم و همزمان برای شام کشیک فردا شبم شروع کردم کشک بادمجان درست کردن.

یه کم درس خوندم.

یه چرت زدم. 

رفتم کلاس سه تار.

اون سوتی عظیم رو دادم.

برگشتم لباسهای کثیف رو جمع کردم ، شستم ، پهن کردم.

شال قرمز رنگ و مانتوی آبی طرح دارم رو پوشیدم و دو ساعت با دوستم بی وقفه رفتیم پیاده روی و یه بستنی زدیم بر بدن و برگشتم.

تند تند برای نهار فردام خوراک کاری درست کردم.

حمام کردم.

لاک زدم .

و الان دراز کشیدم و به این فکر میکنم که چقدر دلم آلبالو میخواد که بیارم تو تختم ، نمک بزنم و بخورم


کتری رو گذاشتم روی گاز تا بعد از تمرین سه تار ، چای بخورم و درس بخونم.

خونه جمع و جوره.

۴شنبه برام مهمون میاد و من تا ظهر ۴شنبه خونه نیستم دیگه. 

فقط مونده لباسها رو از روی بند جمع کنم و ظرف های آشپزخونه رو جا به جا کنم.

باید برای فردام سالاد هم درست کنم.

اون طالبی ها رو هم یکیش رو پوست بکنم ببرم تو کشیک فردا بخورم.

اه.

لعنتی‌.

یهویی چقدر کار شد :))) 

من برم سراغ کارهام وقت نیییست   


بعضی شرایط هست آدم واقعا نمیتونه نخنده.

مریض رو آوردن ، یه مرد ۴۰ ساله ، گفتن عابر پیاده بوده ماشین بهش زده.

نگم که کلا داغونش کرده بود.

کتفش خرد ؛ زانوش خرد ، سرش ضربه خورده بود قاطی کرده بود.

خلاصه داشتم تند تند معاینه میکردم ، خانومش کنارم ایستاده بود.

گفتم چی زده بهش ؟؟؟ ماشین چی بوده ؟؟؟ 

یه نگاه کرد گفت من زدم بهش :/ 

گفتم چییی؟؟؟ 

گفت از قصد نزدم که ! تاریک بود این دیوونه نمیدونم چرا جلو در پارکینگ ایستاده بود ، منم اومدم بیام بیرون ، زیر گرفتمش.

یعنی خودم رو کنترل کردم کنترل کردم.

مرده هم هعی میپرسید کی زده ب من ؟ 

چی شده ؟ 

من کجام؟؟

کارم رو کردم رفتم تو اتاق از تصور صحنه ی زیر گرفتن شوهره توسط خانومه خندیدم حسابی. 

اومدم بیرون نشستم پشت استیشن، یکی از پسرا با پرونده زد رو شونه ام ، گفت خانم فلانی زاده ، اون رو میبینی ؟؟ (اشاره به خانوم همون آقا) 

اون خود تووووییی در آینده که زدی شوهر بیچاره رو لت و پار کردی ! 

کل استیشن رفت روی هوا :))) 

+خداروشکر حال عمومی اون آقا خوبه ، ولی همچنان نمیدونه کی بهش زده :)))) 


حدود سه ماه پیش نشسته بودیم دخترها دور هم میگفتیم و میخندیدیم.

همیشه چند تا نخاله داریم بینمون که الحق و والانصاف حقشونه اینا رو جمع کنی بندازی تو کوره آدم سوزی‌‌‌.

نمیدونم چی شد بحث دوست پسر و . شد ، یکی از بچه ها گفت بابا تو چرا دوست پسر نداری ؟؟؟ خداااایی نداری ؟؟ پسرها که از دخترهای این مدلی سرزبون دار خوششون میاد و . 

منم میخندیدم به شوخی میگفتم بیچاره پسر مردم :)) خلن مگه بیان سمت من، فرااار میکنن . 

یهو یکی از نخاله ها برگشت گفت، نه بابا ایییین ؟؟؟ آره به گوشم رسیده همهههه رو پروندی و فرار کردن ! 

بعد این ماجرا یه گوشه گیرش آوردم.

گفتم چی گفتی تو ؟ جریان چیه؟ 

گفت هیچی ، شنیدیم خواستگارت بودن و به قصد جدی اومدن؛اون وقت تو یه کاره همون اول گفتی مذهبی نیستی ، طرف رو پروندی ! 

منم یعنی از خنده جلوش پوکیدم ، گفتم نه میخواستی لابد تسبیح بگیرم چادر سر کنم به زور شوهر کنم یا به زور دوست پسر بگیرم مخ بزنم ؟؟؟؟ 

اونم اومد باب نصیحت برداره که نه نگو مذهبی نیستی ، اینجوری کیس هات کم میشه و . ! گفتم ببین اولا اینایی که اومدن پیش تو گله کردن ک من پروندمشون در حد من نبودن، چه مذهبی ، چه غیر مذهبی ! دوما من مذهبی نیستم، ولی اونقدر آدم هستم که مثل بعضی ادعای مذهب ها هر روز با یه پسر دست تو دست نباشم و به بهونه ی برادرم برادرم با طرف نریزم روی هم (دقیقا منظورم به خودش بود، پسرا برا چی باید برن اصلا با این درد و دل کنن ؟ خب کرم داره دیگه) . 

اونم گفت منظورت کیه و . ؟ گفتم خودت بهتر میدونی و رفتم.

از اون روززز هعععی به من تیکه مینداخت به عناوین مختلف.

خلاصصصههه. 

یه هفته نشد ، من کشیک بودم ، اونم کشیک یه بخش دیگه بود ، نشسته بودیم دیدم یه کیسه برداشت گفت من میرم بالا شامم رو بخورم میام.

یه چند دقیقه گذشت ، ساعت ۱۱ شب بود ، دیدم خلوته ، رفتم چای ریختم گفتم برم تو حیاط چای بخورم.

رفتم دیدم بعلههه ، خانم با یکی از همون اقایون که رفته پیشش درد و دل کرده نشستن ، دارن شام میخورن ، این برای اون لقمه میگیره :/ 

منم دیدن جفتشونم هول شدن ، سلام دادم و رد شدم.

این تموم شد.

تا امروز.

یکی از مریض های بخش جراحی رفته بود بخش اورولوژی خوابیده بود ، رفتم اونجا نوت بذارم و مریض رو ببینم ، مریض رو دیدم ، گفتم برم آزمایشاتش رو از سیستم در بیارم.

سیستم ها همه پشتش پرستارها نشسته بودن، یکیشون گفت برو اتاق پزشک کسی نیست از اونجا در بیار‌

رفتم در اتاق پزشک رو عین گاو در نزده باز کردم(چون گفت کسی توش نیست خبب) که از تو سیستم اونجا ببینم ، دیدم بعلهههه ، خانوم با یکی دیییگه از همون آقایون چفت هم نشستن دارن جیک تو جیک میخندن، دست پسره هم رو پای دختره بود که سریع دستش رو کشید .

من رو دیدن که اصلا انگار گشت ارشاد دیده باشن دختره که از جاش پرید و رفت بیرون، پسره هم کپ کرد همونجا نشست.

منم خیلی عادی کارم رو کردم و رفتم.

تو راهرو دختره جلوم رو گرفت ، گفت تو روخدا به کسی نگیا !!! 

منم یه نگاهش کردم گفتم کدومشون رو ؟ زدم رو شونه اش گفتم من بعد تو کار کسی دیگه فضولی نکن، تیکه ام ننداز ، حواست به کار خودت باشه !! به کسیم نمیگم ! راحت باش. و رفتم.

دلم میخواست بگم من مذهبی نیستم ، ولی حالیمه تو محیط آکادمیک نشینم چفت یه پسر دستش رو پام بلوله :/ 

والا.

+پست خاله زنکی است ، خرده مگیرید ! 



آهنگ زیر رو پلی کنین تا یه کم بعدش دور هم گپ بزنیم.



شما چقدر تحمل تفاوت ها رو دارین ؟ 

مثلا چقدر میتونین آدم های خیلی متفاوت با خودتون رو تحمل کنید ؟ باهاشون ارتباط بگیرین و بهتون با هم خوش بگذره ؟ 

من دو طیف دوست دارم.

دوستهام هم ، همه با من ۱۸۰ درجه متفاوتن :) 

مثلا همین دوستم ، تا قبل از اینکه پدرش فوت کنه و بره ، کلی صمیمی بودیم ، در حدی که خونه هامون رو هم تو یک کوچه گرفتیم که نزدیک باشیم.

بعد با هم متفاوتیم.

در یه حدی تفاوت داریم که برای همه تعجبه :)) 

مثلا در حدیه اون که نمازش قضا نمیشه ! در این حد بگم قضا نمیشه که میخواد بلیط بگیره بره ، ساعتی میگیره که به نمازهاش برسه ! یا اگه خداااایی نکرده نمازیش قضا بشه کلی رو در و دیوار میچسبونه که فلان نمازم قضا شده ، که یادش نره بخونه.گگ 

بعد نمازهاش طووول میکشه :) من همه اش شوخی میکنم میگم باز این نماز جعفر طیار میخونه :)) 

یا عادت های غذایی و زندگیش ۱۸۰ درجه با من تفاوت داره :))

ولی ما به راحتی کنار هم زندگی میکنیم.

اون پنیر خامه ای و چای نبات میخوره ، من پنیر تبریزی و چای سبز تلخ :)) بعد دوتاییم غر میزنیم به هم و کر کر کر میخندیم :)) 

تا میاد میگه نبات من رو گرفتی ؟؟؟؟ پنیر خامه ای من رو گرفتییی ؟؟ 

من همیشه میرم سرویس بهداشتی ، باید اب یخ یخ باز کنم ؛ 

بعد اون باید آب داغ داغ باز کنه .

همیشه هم جیغ جیغ میکنیم دوتایی که چطوری تو با اب سرد دست صورت میشوری ، تو با آب گرم :)) 

یه بار که آب گرم شیرش خراب بود مجبورم کرد تعمیر کار بیارم درستش کنم :))) 

یا شبها باید پنجره اتاق باز باشه من خوابم ببره ، اون باید بخاری رو تا ته بکشه بالا تا خوابش ببره :))

یه طیف دیگه دوستی دارم که تو مهمونی مشروب و سیگارش ازش جدا نمیشه ؛ 

تیپ و استایلش با من کلی فرق داره، هر روز موهاش یه رنگه ، یه شکله ، ولی کنار هم کلی خوشیم و خوش میگذرونیم و میخندیم. خیلیم خوبیییم. 

دیروز تو بیمارستان ، بچه ها داشتن بهم میگفتن چطوریه تو و این سه تا دوستهات اییینقدر با هم تفاوت دارین ولی اینقدر با هم راحت و خوشین ؟ 

ما هرجا شما رو دیدیم داشتین فقط با هم میخندیدین.

یه اپسیلونم اخلاق و روحیاتتون شبیه به هم نیست ! 

منم میخندم میگم عززیزم :)) ما قابلیت تحمل تفاوت ها رو به نحو احسن داریم ! از هم دیگه نهایت لذت رو میبریم بدون در نظر گرفتن این همه تفاوت ! بدون این که بخوایم تفاوت هامون رو بکوبیم تو صورت هم.

من نمیگم چون تو چادری ای  ، چون تو نماز خونی ، چون تو مذهبی ای ؛ من باهات دوست نمیشم! 

اون نمیگه چون تو نماز نمیخونی ، روزه نداری ، حجاب نداری ، باهات دوست نمیشم.

نمیگم چون تو مشروب میخوری ، سیگار میکشی ، قیافه ات شیتان پیتانه با تو نمیگردم ! 

اون ب من نمیگه چرا همراهیم نمیکنی تو مشروب خوردن سیگار کشیدن ؛ املی ، مو رنگ نکرده ای ! 

میدونی میخوام چی بگم؟ 

میخوام بگم ما ادمها اگر به تفاوت های هم کار نداشته باشیم ، کنار هم میتونیم شاد و راحت و آزاد زندگی کنیم :) 

همین. 



من دلِ همه چیز رو تو پزشکی دارم. 

مریض استفراغ کنه ، ادرار کنه ، مدفوع کنه ، مغزش بیرون باشه ، روده اش بیرون باشه ، فوت کرده باشه ، نهایتش همراه با کارم عق میزنم که یه رفلکسِ طبیعیه ولی بی تفاوت به کارم ادامه میدم.

تنها چیزی که تحملش رو ندارم دیدن بچه هاییه که مورد کودک آزاری قرار گرفتن! 

بچه ای رو که حتی عموما سالمه یه دستش مثلا شکسته ، تن و بدنش کبوده ، میندازم به یکی دیگه و اصلا نمیتونم تحمل کنم. 

یه مورد کودک آزاری آوردن که از دیدنش گریه ام گرفت و رفتم تو حیاط نشستم زار زار گریه کردم به حال این طفلان معصومِ بیگناهِ بی زبان ! 

آخه دختر بچه ی شیرین زبونِ قشنگِ ۲ ساله رو تمام بدنش رو با سیگار میسوزونی ؟ سرش رو میشی ؟ 

از ته دل میخوام مرگ تک تک این کودک آزار ها رو جلوی چشمم ببینم.

یعنی بگن موجود بی گناه نام ببر ، به جز بچه ها هیییچکسی رو نمیتونی اسم ببری. 

آخرهای گریه ام بود ، اومد دنبالم ، دید دارم گریه میکنم ، رفت از دکه رومه فروشی سر بیمارستان آب خرید ، نشست کنارم.

میدونست دارم برای چی گریه میکنم.

گفتم اگر بهم میدادن ، همین الان میاوردمش پیش خودم.

من مامان خوبی میشم.

برو بپرس بهم نمیدنش ؟ 

یه کم نگام کرد ، گفت خل شدی به خدا از بس نخوابیدی. 

اومدم بزنم دوباره زیر گریه .

گفت میپرسم به خدا !تو فقط گریه نکن.

خیلی بیریخت میشی.

برو بخواب فقط. 

یه فحشش دادم ، خندیدم و رفتم بالا یه چرتی خوابیدم.

ولی الآن وقتی بیدار شدم قلبم سنگین بود. 

دلم میخواد فردا که از کشیک میرم خونه ، بمش با خودم ببرم خونه ام.

براش حریره بادوم درست کنم.

ببرمش حمام.

موهاش رو ببندم خرگوشی بالا سرش. 

باهاش بازی کنم.

بخوابه تو بغلم نفسش بخوره به بدنم. 

واقعا چطور میشه این موجودات کوچکِ خواستنی رو اینجوری نخواست ؟؟؟ 


پسر لاکپشتی رو یادتونه ؟ 

دیروز مجبور شدن بالاخره پاش رو قطع کنن.

هممون ناراحت شدیم از قطع شدن پاش. 

بعد این همه تلاش و .

حیف شد.

هوشیاریش خیلی پایینه.

شبیه زندگی نباتی شده که فقط گاهی چشمهاش رو باز میکنه. 

ولی من حس میکنم درکش بیشتر از این هاست. 

امروز داشتم میرفتم داخل ، دم در ، خواهرش گفت بهش بگو من اومدم بیرونم.

رفتم بالا سرش ، گفتم چطوری علی لاکپشتی ؟ (جالبه که بدونین فامیلیش هم اسم یه حیوونه ) 

چشمهاش باز بود.

دست کشیدم روی سرش گفتم راستی خواهرت بیرونه. 

یهو یه قطره اشک از چشماش اومد پایین. 

پرستارم کنارم بود ، گفت ااا خانم دکتر تا گفتی خواهرش اومده انگار حالت چشمهاش تغییر کرد!!! 

گفتم اره، هربار شوخیم‌ میکنم باهاش بیای دقت کنی تغییراتش رو متوجه میشی، اما الان خیلی محسوس تره ، بگیم خواهرش بیاد بالا سرش ؟ 

همراه بقیه مریضا کسی نبود که بعدا بخوایم اونا رو ساکت کنیم که فقط ساعت ملاقات بیان.

خلاصه خواهرش رو گفتم اومد بالا سرش.

همه امون احساس میکردیم خوشحال شده. 

.

خانواده اش ۲۴ ساعت بیرون در نشستن ! ۱۸ روز شد. 

بی استثنا یکی همیشه از همراهاش بیرونه ، صبح و ظهر و عصر و شب و نصف شب‌.

همه اشونم میشناسن من رو .

جوری شده یه موقع ها نصف شب دارم رد میشم داداشش میبینتم بهم بیسکوییتی چیزی تعارف میکنه و با هم یه چند دقیقه ای گپ میزنیم. 

.

علی لاکپشتی.

نمیدونم سرانجامت چی میشه :) 

اما دوستت دارم .

همین. 


خب ! 

من دیگه رسما از امروز به بعد از بابا پول نمیگیرم :)) 

خیلی هم بابا استقبال کرد از این جریان، برخلاف تصورم .:)) 

تا شهریه ی دانشگاهمم خودم قراره بدم :))

یه مقداری هم قراره *************************************سانسور :))

ریسکه دیگه ، ولی تصمیم دارم ریسک کنم. 

هم ترسناکه ! هم راضیم از این جریان.

هزینه ی زندگی و تحصیلم رو تا سال دیگه میتونم جور کنم.

دارم به این فکر میکنم که چطور میتونم پول یه ماشین رو هم جور کنم :) 

باید فکر کنم.

با کشیک اضافه خریدن و . پول ماشین جور نمیشه ، باید یه فکر دیگه ای بکنم . 

احتمال داره هم خونه ام رو عوص کنم یه جا ارزونتر گیر بیارم. ولی حساب میکنم ، اگر بخوام جای پرت خونه بگیرم هرروز نیاز به آژانس میشه اون وقت و همون ۳۰۰ ، ۴۰۰ تومن پایین تر اجاره خونه میره برا پول آژانس :/ 


اوضاع واقعا داغونه.

از نظر مالی دیگه نمیکشم. 

۸۰۰ تومن اجاره خونه ، رفت و آمدها ، خورد و خوراک ها. 

عملا دارم از خیلییی چیزها فاکتور میگیرم.

از لباس و تفریحات و . 

دیگه کم کم دارم پس اندازهای قدیمم رو میکشم بیرون برای استفاده، چون میخواستم باهاش ماشین بخرم و پول رهن خونه بدم برای سال آینده ، که با این وضع سال دیگه نمیتونم باهاش این کار ها رو بکنم، شاید بتونم برای رهن فقط.

از بابا هم نمیخوام بیش از این پول بگیرم. 

بنده خدا بی اینکه من بگم برام پول میریزه و همیشه میگه اگر کمته بگو ! ولی خب اصلا روم نمیشه ازش درخواست پول کنم . خودش جدیدا بیشتر هم میریزه. 

۱۰ ماه دیگه مونده ، بگیریم ۱ سال دیگه.

میرم بلافاصله سرکار ، میرم جنوب احتمالا ! امیدوارم حداقل اونجا یه پول درستی بدن  که بیچاره نشم دوباره ! هرچند من قراردادی میشم و وضعم از طرحیا بهتر میشه.

یکی از پسرها هم مثل من میخواد بره جنوب ، گفتیم اگر تصمیمون قطعی شد باهم بزنیم بریم که غریب نشیم ، حداقل یکی باشه آشنا.

زندگیم رو کلا این مملکت برده روی هوا.


بعد کشیک قرار گذاشتیم شب جمع شیم خونه ی "موری" و "تانی" دور هم و بازی کنیم و بخندیم .

خلاصه.

جمع شدیم و شروع کردیم جوکر بازی کردن.

موری داشت پشت به پشت سیگار میکشید و بغلش تانی داشت غر غر میکرد و بده ببینم این چی داره تو میکشی و موری هم گفت این سنگینه و به درد تو نمیخوره و .

خلاصه.

رسید به جایی که یکی از پسرها باید ۵ دور ، دورِ حیاط میدوید.

اومدیم بریم تو حیاط که تانی به بهونه ی سرد بودن ، هر کار کردیم نیومد.

یه ده دقیقه ای پایین بودیم ، وقتی برگشتیم بالا ، دیدیم تانی جلو درِ ورودی افتاده ؛ عرق کرده ، رنگ برافرووخته !!! 

فحشمون میداد که اونقدر سر و صدا کردین که صدای من رو نشنیدین ! من حالم بدهههه ! 

هیچی بلندش کردیم بردیم تو ، میگفت دست چپم درد میکنه ، قلبم درد میکنع ! 

آقا ما رو میگی ، هممون هم هم رشته ، متفق القول به این نتیجه رسیدیم این با این درد و این تعریق و این حال یحتمل یه طوریش شده ! الآن ایست قلبی میکنه ! 

تند تند رفتم لباساش رو اوردم تنش کنم ببریمش بیمارستان و وسط تکاپو بودیم که مقر اومد : 

گفت شما ک رفتین پایین من سیگار موری رو برداشتم ، تند و تند تا آخرش کشیدم ! 

به خاطر اونه حالم بد شدههه ! 

آقا ما رو میگی ! اول یه نگاه به هم انداختیم ! بعد یه نگاه به تانی ! بعد همه افتادیم رو زمین و از خنده غلت میزدیم ! :))))))

بهش گفتم من فقط موندم تو که سیگاری نیستی چجوووری این مدلی تند تند کشیدیییی! خوبه خفه نشدییییییی ! 

موری هم که اونقدر ترسیده بود داشت پشت تانی رو میمالید ، وسط هاش فحشش میداد ، اون وسطم میگفت من غلط کردم دیگه سیگار نمیکشم :)) 

احتمالا یکی از سیگاری های جمعمون به این بهانه ترک کنههه :))) 

*موری و تانی دوستهامونن و نامزدن. 


دیشب ساعت نزدیک های ۲ صبح بود رفتم تو اتاقک اورژانس خوابیدم‌.

خوابم برد.

ساعت حدود ۴ صبح یهو دیدم یه مردی فریاااد میزنه لاااا اله الا الله 

محمد رسول اللههههه 

بلنننند بگو لا اله الا الله !! 

من از جام پریدم ، از اتاق پریدم بیرون ، گفتم تصادفی آوردن حتما که یکیشونم مرده ! 

خواب آلود دویدم به سمت صدا ، یهو یه دستی از پشت یقه و مقنعه ام رو گرفت و دِ بکش ! 

قشنگ خوابم پرید ! دیدم اون منبع صدایی که من دارم سمتش میرم یه گولاخِ ۳ متری روبه رومه قمه به دستِ توهمیه ! 

اونیم که یقه ام رو داشت میکشید رزیدنت داخلیمون ، شوهر دوستم بود و دیدم همه پرسنل دارن به یه طرف فرار میکنن و من رو کشید اون سمت :)))

خلاصه ، یهو دیدیم یکی دیگه از مریضهامون ، که اونم یه گولاخ مشروب خور حرفه ایه و همیشه میاد بیمارستان ، تی شرت قرمزم پوشیده بود با خالکوبی های عجیب روی دستش ، رفت سمت این و با کمک نگهبانا خلع سلاحش کردن و نگم که عین گوسفند دست و پاهاش رو بستن.

اینم ول نمیکرد ! 

میگفت بلند بگوووو لا اله الا الله ! 

اشهد و ان محمد رسول الله ! 

بگووو :)))

یهو وسطش گفت صلواااااات :)))

تی شرت قرمز مسته هم بالا سرش بود یهو گفت اللله هم صل علی محمممد و آل محمددد! 

اون یارو ام میگفت آ مااااشااالا ! یللللند بگوووو  

ما که نشسته بودیم کف زمین ریسه میرفتیم.

همه هم من رو سوژه کرده بودن میگفتن ما همه داشتیم فراار میکردیم یهو دیدیم خانم دکتر از اتاق پرید بیرون جای فرار داشت میرفت سمت یارووو  

نگم براتون که به زور دارو هرچی بود زدن براش ولی لامصب به فیل میزدی میمرد ، این یه ذره هم شل نمیشد. 

خلاصه تا یک ساعت عربده میزد و بالاخره داروها اثر کرد و شل شد ! 

چقدرم آدم با اعتقادی بود  

یکی از پرستارها گفت بدیم جوشن کبیر رو بخونه خب بلند بلند  



چیزی که خیلی به چشمم میخوره 

قدرت کم زنهای ما در ایران هست.

به نظر من مهمترین اسلحه ی یک زن به عنوان قدرت "اعتماد به نفس" اون زن هست.

وقتی از قدرت حرف میزنم تو ذهنتون نیاد که ااا ، اونی که دکتره، اونی که مهندسه ، اونی که پولداره و . قدرتمنده ! 

نه ! 

شما میتونی یک زن بی سواد و بی پول ؛ اما قدرتمند باشی و در مقابل میتونی یک زن پولدارو تحصیل کرده ی ضعیف باشی.

چطوری ؟ 

وقتی اعتماد به نفس داری، خودت رو باور داری ، تو قدرت داری ! دیگه کسی نمیتونه بهت زور بگه ، زور گفت جوابش رو اونقدر محکم میدی که دیگه جرات نکنه زور بهت بگه ؛ بهت ظلم‌ کنه. 

چون تو خودت رو باور داری ! تو خودت رو به عنوان یک انسان ، نه کمتر و نه بیشتر باور داری ! 

در جامعه ی ما به اشتباه قدرت زن در جایگاه اجتماعی و تحصیلات بالا و درآمد خوب خلاصه میشه ! اما این طور نیست ! قدرت یک زن در باور به خودش ، در اعتماد به نفسش نهفته است. 

+نشسته بود کنارم داشت نقاشی های قدیمیش رو نشونم میداد ، از شوق و ذوق قدیمش برام میگفت.

نگاهش کردم گفتم حیفی تو، چرا اصلا اومدی پزشکی ؟ به درد اینجا نمیخوری تو.

گفت به خاطر مادر پدرم.

بعدش یه آه عمیقی از ته دلش کشید و گفت میدونی مریم چند وقته ساز نزدم ؟ نقاشی نکردم ؟ شعر نگفتم ؟ 

روحم مرده.

خندیدم گفتم به خاطر یه دختر آخه ؟ 

حیف نیست ؟ 

داری با سیگار و مشروب خودت رو نابود میکنی.

رها کن. 

++مریض دختر ۱۳ ساله اومد با عدم دفع مدفوع از یک ماه قبل. هیچ وقت فکر نمیکردم برم بالا سر مریض در حالی که فحشم میده فریاد میزنه مدفوعش رو با دستم بکشم بیرون و عین خیالم نباشه اون لحظه و فقط به راحت شدن مریض فکر کنم.

از اتاق اومدم بیرون ، بوی مدفوع گرفته بودم ، بازم عین خیالم نبود.

آخرشم از بس جیغ زد و کولی بازی درآورد رفت اتاق عمل زیر بیهوشی استادم براش تخلیه کرد.

+++ساعت ۳ صبح با بچه ها رفتم سحری بگیرم ، یه کاسه پر گوشت و آب گوشت و سبزی پلو دادن ! خندیدم به آشپز گفتم ، من شده ماه رمضونا نصف شب غیر کشیکمم میام ازتون غذا میگیرم اگر این مدلی توپ غذا میدین از ترس خدا تو ماه رمضون :))

++++باور کن تو را دوست دارم. 

صدای مرا نقاشی کن.

دریافت


دم صبح یه رویایی میدیدم شیرین تر از عسل.

قلبم یه جور قشنگی میتپید اصلا.

دلم نمیخواست دیگه هرگز از خواب بیدار بشم .

تا به حال تجربه ی همچین خوابی نداشتم ، اونقدر خوشآیند و شیرین و ملموس که قلبم رو به تپشِ خوبی بندازه. 

الان میخوام چرت بزنم و همه اش میگم میشه دوباره اون خواب تکرار بشه یعنی ؟ 



من اینترن بخش بودم دیروز. 

دوستم بهم از اورژانس زنگ زد گفت بدو برات شوهر پیدا کردم :)) 

منمفکر کردم داره شوخی میکنه ، فحشش دادم گفتم برو مسخره ، بگو گوجه سبزام رو میخوای :)) بذار افطار شه میام پایین شام میخوریم و گوجه سبزم میارم . 

گفت نه خره جدی میگم ، قطع کن بهت پیام میدم نمیتونم اینجا حرف بزنم :)) 

خلاصه بهم پیام داد گفت فلان پسر الان تو اورژانس یواشکی آمارت رو ازم گرفت و گفت بهت بگم اگه بشه شماره ات رو بدم بهش باهات تماس بگیره. 

منم هعی زور زدم گفتم من یادم نمیاد اینی ک میگی کییی هست ! 

بعد هم شماره نده هرکی هست. 

هیچی منم نشسته بودم تو پاویون که دیدم پت و مت اومدن :)) ( دوستهام) 

یکیشون میزد تو سرم میگفت مریممم این خیلیییی با شخصیت مودبه بابا ! 

اون یکی دستم رو میکشید میگفت بیا شما دو  تا به هم میاین ! 

و سه تایی غش غش پخش زمین شده بودیم میخندیدم‌. 

هیچی خلاصه توضیح دادم گفتم بالام من کلا الان نمیخوام وارد رابطه شم و هعی گفتم و اونا هعی سر ت دادن و گفتن بالاخره که چی ! چرا فرصت خوب رو از دست میدی و .

اخرش دوستم گفت میدونی ؟ من شماره ات رو میدم،کاریم به تو ندارم ، آدم خیلی خوب و محتترمیه ، خیلی به هم میاین ! چند ساله داری در میری ! نمیشه که ! 

همین امشبم بعد شام میری باهاش تو حیاط میشینی حرف میزنی ! 

هیچی دیگه شماره من رو داد بهش ! 

ولی من موقع شام تو اورژانس پیش بچه ها که اونم نشسته بود، وانمود کردم کلا از همه چی بیخبرم و شامم رو خوردم و البته زیر چشمی حسابی زیر نظرش گرفتم از سر کنجکاوی،مدت کوتاهیه میشناسمش ، خوش نامه ؛ مودبه ؛ تر تمیز و خوشتیپ و شیک و پیکه و سطح و فرهنگی تا جایی که میدونم شبیهمه و خلاصه راست میگن ظاهری که به هم میایم!

آخرم اومدم بالا و دوستم با حالت صامت خودش رو میزد که بمون نرو باهاش حرف بزن ! و بعدش اون ماجرای نصف شبم پیش اومد که اون جنازه نصیبم شد :)) 

حالا عصریه پیام داد اجازه گرفت تماس بگیره ! 

چی بگم مودبانه بهش ؟ 

هنوز جوابش رو ندادم.

هرچییییییی فکر میکنم من واقعا نمیخوام وارد هیچ رابطه ای بشم فعلا، خصوصا اگر بحث ازدواج و مسائل جدی باشه !

من به شدددت میترسم.

از ورود به رابطه میترسم.

معضلی شده برام. 

یه پسر بیاد جلو بهم پیشنهاد بده رسما سکته میزنم!!فرار میکنم. 

همین چند وقت قبلم رسما فرار کردم از ورود به یه رابطه. 

احساس میکنم هر رابطه ای دست و پام رو میبنده.

اونم منی که هنووز تکلیفم مشخص نیست.

موندنم ، رفتنم. 

کلا میدونم زندگی ثابتی نخواهم داشت.

هرگز در یک مکانِ جغرافیایی واحد نخواهم موند با برنامه هایی که تو سرمه، چه ایران ، چه هر جای دنیا . 

منی که هزار فکر توی سرم دارم که تنهایی میشه تا تهش رفت ولی اگه پای یکی به زندگیم باز شه ۹۹ درصد همه اش نابود میشه. 

دوستم دیروز میگفت بابا مریم همینایی که به من گفتی به اونم بگو. 

اصلا شاید فکر اون با فکر تو یکی باشه. 

ولی خب مطئنم ۹۹ درصد فکر پسرها با من یکی نیست. 

همشون چند ماه دیگه مثل من درسشون تموم میشه و فکر امتحان تخصص دادن و یا طرح رفتن و فقط پول درآوردن و  این مسائلن.

در حالی که من دلم چیزهای دیگه میخواد.

دلم زندگی معمولیِ فقط کار کردن و پول دراوردن و فقط درس خوندن و تو یه جا موندن و گاهی خانوادگی و دوستانه دور هم جمع شدن و . نمیخواد.

چیکار کنم ؟ 

همین الآنش استرس گرفتم ! 

خداروشکر بهونه دارم برای دیر جواب دادن و وقت دارم که فکر کنم چی بگم بهش! (بهونه ی این که کشیک بودم و خواب بودم و این داستانها:)) )


یه مریض دختر ۳۰ ساله دارم که دو ماهه بستریه ! 

تصادف کرده و شبیه عقب افتاده های ذهنی شده.

یعنی هیییچ کس به این وضع دچار نشه ، قشنگ شبیه یه حیوان شده.

یه حس منفی فوق العاده بدی میده بهم وجودش ! 

بی استثنا سر کشیکام لوله ng(لوله از راه بینی به داخل معده میره برای فرستادن دارو و غذا) رو میکشه و من شب و نصف شب لنگون لنگون با چشم نیمه باز میرم براش ng میذارم و دوباره و دوباره میکشه.

دقیقا هم این کار رو بین ساعت ۴ تا ۵ صبح میکنه !

هربار هم میدم مهار فیزیکیش کنن ؛ باز مادر پدرش از سر دلسوزی دست و پاش رو باز میکنن و هرچی میگم نمیفهمن .

دیشب در حدی خواب بودم از خستگی تو پاویون که حتی صدای زنگ تلفن رو هم نشنیدم و یکی از بچه ها هرچقدرم صدام زده بود پا نشده بودم و تهش اومد اروم تم داد تا بیدار شدم . 

رفتم گوشی رو گرفتم ، پرستاره گفت خانم دکتر بدو این دختره لوله تراتومیش (یه لوله از روی گردن به نای تعبیه میشه برای تنفس)  رو کشیده ! 

دویدم مقنعه برداشتم و روپوش رو انداختم تنم و د بدو تا بخش .

تو راه فقط میگفتم ببین آدمیزاد به چه موجودی میتونه تبدیل بشه که هیچی نفهمه !.

تعجبم از اینه که هوشیاریش خوبه ها ! مثلا میگی پات رو بیار پایین دست بیار بالا میکنه ، یعنی کامل متوجه حرفهات میشه ، اما نمیدونم چرا این کارها رو میکنه

حتی از بس من براش ng گذاشتم ، یه موقع ها میرفتم با استاد سرش راند، پایین تختش می ایستادم ، چون ازم بدش میومد با پاش یه جفتکی بهم مینداخت که بیا و ببین.

خلاصه رسیدم دم در بخش ، کاملا هم خواب آلود بودم در حدی که واقعا احساس میکردم دارم خواب میبینم. 

که یهو این صحنه (کلیک کنید) رو  دیدم و یه جیغ درونی کشیدم و دو متر پریدم عقب.

پرستار دم در دید و زد زیر خنده و دستم رو کشید و برد.

این هم از همراه مریضی که این مدلی شکل جنازه خوابیده دم ورودی بخش.

من نمیدونم اینا تو اتاق تخت دارن چرا این شکلی اینجا اخههه :))) 

و خب حسابی خواب رو از سرم پروند :))) 

موقع برگشتن هم دیدم هست هنوز ، دلم نیومد یادگاری ازش عکس نگیرم :)) 



نمیدونم چرا امروز این شکلی شدم ! 

از مسیر تخت به مسیر هال ، دوباره از مسیر هال به مسیر تختمم ! 

یه موجود بی حال و بی حوصله که حتی همت نمیکنه یه چای برای خودش دم کنه :/ 

باید منظم استخر رفتن هام رو دوباره شروع کنم.

اینجوری نمیشه.


۱/پرستار ساعت ۳:۳۰ صبح زنگ زد خانم دکتر بیا مریض خوابش نمیبره ! عصبانی گفتم یعنی واقعا شما به عنوان پرستار نمیتونی یه دونه قرص خواب پفکی به مریض بدی ؟ و تلفن رو قطع کردم ! 

۲/ساعت ۴ و نیم زنگ زد مجدد ، گفت مریض میگه سر دلش میسوزه. 

گفتم صبر کن الآن میام.

یه سری ها هستن عقده و آزار ازشون میباره.

تو مملکتی که پرستارهاش ۹۹% میخواستن پزشک بشن و نشدن و به اجبار رفتن پرستاری همین میشه (بر نخوره ؛ مامان خود منم پرستاره ، بعضیاشون ماهن ولی بعضیاشون فاجعه) من از این مدل آدمهام ک با همه گرم میگیرم و رفیق میشم، از خدمه و نگهبان بگییییر به بالا :) ،همه پرستارهای بیمارستانم ۹۹ درصد با من رفیقن . اما یه چند تاشون  فاجعه ان و زبانزد حتی متخصص های مان !!! که یکی یکی دارم میشونمشون سر جاشون.  

پا شدم لباس پوشیدم گفتم من یه بلایی سرت بیارم ، دیگه تا من کشیکم به من زنگ نزنی :)) 

خلاااصه 

رفتم ، مریض  رو دیدم خوابه ! بیدارش کردم ، گفت نه من طوریم نیست که !! 

پرستار رو صدا زدم گفتم همین مریض رو گفتی سر دلش میسوزه ؟؟؟ 

پرستاره اومد گفت اره ؛ سر شب میگفت ! 

مریضه گفت اره شام ک خوردم ترش کردم ولی الان خوبم ! 

آقا کارد میزدی خونم در نمیومد ، پرستاره هم از چشماش لذت میبارید ، مریضم مرد بود .

گفتم باااشه.

هیچی اومدم پرونده برداشتم .

شروع کردم اوردر نوشتن .

یه لبخندی زدم بهش ؛ گفتم این آقا دیابتیه ، نکنه برا قلبش باشه ، ازش آزمایش میخوام ؛ بعدشم سه نوبت نوار قلب به فاصله ی هر ۲۰ دقیقه میخوام .

زنه هم گارد گرفت که نه قلبش نیییست (چون باید هر ۲۰ دقیقه از یه مرد نوار قلب بگیره قشنگ زورش میاد، آزمایشم نصف شب مجبوره رگ بگیره دیگه رسما زورش میاد ) 

گفتم من اوردر میکنم ، میشینمم اینجا نواراش رو تفسیر میکنم.

تو دلم گفتم جرات داری اوردر من رو اجرا نکن. 

هیچی دیگه تا خود صبح نشستم تو استیشن کلیپ میدیدم میخندیدم ، پرستاره هم مجبور شد بره بالا سر مریض و آخرم شنیدم ب مریض میگه این دکترا حالیشون نیست کار الکی میکنن و مریضم صداش درومد که من خوابم میاد و قلبم درد نداره و .

منم رفتم بالا سر مریض و براش توضیح دادم و آب و تابش رو زیاد کردم و گفتم شما دیابتی هستی ، دقیقا هم مشکلات قلبی این ساعت ها بروز میکنه ! من بدم نمیاد الان برم بخوابم که پدرم ، به خاطر شما اینجا میمونم تا خود صبح ، مرده هم دید حرف من منطقیه به نظرش ، هر ۲۰ دقیقه داد میزد خااانم پرستار نوبت نوار من شد ها !! ۲۰ دقیقه گذشت :)))) 

و پرستار هم کارد میزدی خونش در نمیومد :)) 

فردا صبحشم به استادم توضیح دادم چی شده ، خندید گفت خوب کاری کردی ! 

موقع راند رفتیم بالا سر مریض ، همون پرستاره هم بود ، گفت آقای دکتر (خطاب به استادم) نمیدونم چرا اینترنتون الکی برا مریض ازمایش و نوار قلب خوااست دیشب ، آزمایشش ک منفی بود ؛ نوار قلبهاشم خوب بوده !! 

استادمم برگشت گفت اتفاقا خیلی کار درستی کردن خانم دکتر ، آفرین و رو به مریصم کرد گفت خب پدر جان خیاالت راحت قلبتم سلامته :)) 

پیرمرده خوشحال ! کلییی تشکررر کرد از من جلو استاد :)) 

من خوشحال ! 

استاد خوشحال ! 

پرستاره هم کلا کارد میزدی خونش در نمیومد :))) 

دقیقا یک ماه از این جریان گذشته و اون پرستار هر وقت میفهمه من کشیک بخشم عمرا ب من زنگ نمیزنه ! اما بچه های دیگه رو عاصی کرده‌. 

اونقدر هم بیشعوره سلام نمیده ؛ ولی من جلو همه بلند بهش میگم خانم فلانی سلاام ! و اون باورتون نمیشه که جواب نمیده و همه همکاراش یه ریز خندی میزنن. 

خلاصه میخوام بگم کارتون رو با قلبتون انجام بدین.

این نشه که بخواین به بقیه به هر عنوانی صدمه بزنین. 

خیلی زشته وقتی تو هر جایگاهی هستین ، بخواین زیر دست و بالا دست خودتون رو آزار بدین.

همه ی ما تو یک مجموعه ایم ، کنار همیم ، کارمون بر دیگری برتری نداره و یک تیمیم. 

درسته سیستم نقص داره .

از نظر روانی مشکلات ایجاد کرده ؛ فاصله انداخته از نظر اقتصادی بین همه ، ولی دلیل بر این نیست عقده هامون رو سر هم دیگه خالی کنیم که !! 

+برای مامانم تعریف کردم ، میخندید میگفت تو با این تت اگه کاره ای میشدی بد نبود :))) 


+اونقدر کلنگی و محکم سه تار زدم ؛ که زدم سیم سه تارم رو پاره کردم :)) 

مطمئنم استادم اگر ببینه کلی میخنده .

اون روز میگفت از نظر فیزیکی بسیار لطیفی ولی روحی !! ، میگفت دستهای زیبا ، انگشتهای کشیده ، اما خشن داری :)) 

امروز هم استاد خانومِ جراحم میگفت بیا برو جراحی ، به درد جراحی خیلی میخوری تو :))

حالا موندم سه تار رو با چه رووویی ببرم برام سیم بندازه :)) 

++هوس آش کردم و سر گاز داره درست میشه و من دنبال یه فیلم خوب و قشنگم که برای امشب دانلود کنم ببینم :) 

چی پیشنهاد میدین :) ؟ 


چه خبره همه ستاره هاتون روشنه. ؟ :)) یواشتر خب ! برسم بهتون :))

دیروز قرار نبود کشیک باشه و منم میدونستم از رو برنامه که کشیکش هفته دیگه با منه و خب اصلا انتظار دیدنش رو نداشتم و خودم رو برای هفته دیگه آماده کرده بودم در اصل.

نگو با دوستش جا به جا کرده بود که بتونه زودتر باهام حرف بزنه. 

هیچی دیگه من نشسته بودم تو اتاقک اورژانس و داشتم تند تند برگه مشاوره ها رو پر میکردم دیدم اینم اومد. 

تا حدودهای ۸ شب که همگی سخت مشغول بودیم و حسابی شلوغ بود .

۸ هم رفتیم شام گرفتیم و کلهم تصمیم گرفتیم تا خلوته همه بریم تو حیاط اورژانس و روی چمن ها بشینیم غذا بخوریم. :)) 

دیگه جااتون خالی ، دور هم کلی گفتیم و خندیدیم و شام خوردیم. 

دو تا دوستهای من که میدونستن جریان چیه قرار شد بعد شام نیم ساعتی ما رو کاور کنن تا ما بریم حرف بزنیم. 

بقیه بچه ها دیگه نمه نمه رفتن و ما موندیم و رفتیم پیاده روی

انصافا پسر مودبیه . 

شروع کرد ب حرف زدن (مخ زدن) که من از فلان و بهمان تو خوشم اومد و . 

یه چند دقیقه ای گفت. 

منم یهو گفتم شنیدی که من رکم ؟ 

خندید گفت آره دیدم. 

گفتم من دوست دارم همه چیز برام روشن باشه و همه چیز رو هم همیشه برای بقیه روشن میکنم. و شروع کردم.

براش از دلیل ترسم برای ورود به رابطه گفتم، از این که من تا ۱۰ ماه آینده به جبر تو این نقطه ام ، بعدش آزادم و نقطه به نقطه جابه جا میشم ، گفتم اینجوری تصور کن که من امروز کره ی زمینم و فردا چمدون به دست دارم حرکت میکنم به سمت مریخ .‌ 

بهش گفتم من از ثبات بدم میاد.

از یک جا موندن بدم میاد.

از اینکه بشم یه ماشین که کار کنه، شیفت بده ، پول جمع کنه ، بشینه یه جا ، خونه بخره ، ماشین بخره ، تهشم بمیره ، بدم میاد. من از زندگی روی دور تکرار بدم میاد ! شغل ما جوریه که میتونیم روی دور تکرار نیفتیم. 

یه نگاهی بهم کرد و گفت میتونم رک باشم ؟؟ 

خندیدم گفتم با کمال میل.

گفت تو داری عملا رویا میبافی . همه همینن که تو گفتی ؟ چطور میخوای یکی با این چیزهایی که تو گفتی پیدا کنی ؟ عملا تو قصه ها. تو دنیای واقعی نمیتونی‌. 

من فکر میکردم تو خیلیییی منطقی باشی. 

یه لبخندی زدم گفتم ببین هرکس تو زندگیش یه فلسفه ای داره.

فلسفه ی من لذت بردنِ محضه. محض .

از این ۷ سالی که تو این شهر گذشت راضی بودی ؟؟ (اونم تهرانیه و اینجا شهر کوچک و بی امکاناتیه نسبت ب تهران) 

گفت معلومه که نه !!! کیه که راضی باشه !! هیچی نداره !! من میخوام برگردم تهران و .

گفتم اهان دقیقا نکته همین جاست.

من عاااشق تک تک لحظاتی بودم که اینجا سپری کردم.

حآااااااال زندگیم رو بردم. من حتی از جبر زندگیم برای خودم لذت ساختم. 

نه تنها پشیمون نیستم که افتادم تو این بیابونکِ کوچولو که اگر هزار بار برگردم ؛ دوباره میام همین جا.  

بعد از اینجا هم هر لحظه و ثانیه که جایی دلم بخواد ، میرم همونجا.

جایی ک حال زندگیم رو ببرم و هروقت خسته شدم ؛ میرم یه جای دیگه.منظورمم فقط شهر و کشور نیست. همه چیه.

حتی اگر روزی حس کنم همین رشته ای که تمام دنیام رو پر کرده و عشق اول و اخر زندگیمه، داره مانعم میشه ؛ شک نکن کنارش میذارم :) 

یه کم نگاهم کرد گفت معتقدم تو داری رویا میبافی هنوز. 

گفتم دقیقا مشکل همینجاست که همه مثل تو فکر میکنن.

حتی اون موقع که خواستم بیام اینجا.

همه گفتن رویا میبافی. 

هرکاااری خواستم بکنم همه زدن تو سرم رویا میبافی ، نمیشه ! 

برای همین من مدت هاست حرف نمیزنم

فقط کار خودم رو میکنم.

ساعت رو نگاه کردیم دیدیم نیم ساعت شده یک ساعت و نیم. 

گفتم دیر شد بریم ، بچه ها گناه دارن تنهان تو اورژانسن.

گفت بازم حرف بزنیم ؟ 

گفتم فکر نکنم.

من یکی رو میخوام مثل خودم به قول تو رویا ببافه و مثل خودم عملیشون کنه. :) 

و خب باقی راه رو در سکوت برگشتیم اورژانس.

+اولویت من تو زندگی هیچ وقت ازدواج و رابطه نبود. هنوزم نیست. 

تا وقتی هم یکی که مثل خودم فکر کنه رو پیدا نکنم ، هرگز تن به هیچ رابطه ای نمیدم. حتی شده ازدواج نکردن رو ترجیح میدم به یک جا نشینی.

+پست کاملا خلاصه و خوشگلاسیون شده ی چکیده ی حرفهامون بود. 


بمونه به یادگار برای خودم که کل پرستارها و سوپروایزر صبح به استادم گفتن که اگر اینترن فلانی زاده نبود ، مریض مرده بود. 

و استاد به من با مقنعه ی کج و کوله و صورت چرب و عرقی و موهای پریشون بیرون زده ، نگاه کرد ، خندید ، گفت مطمئن بودم میتونی نگهش داری ، حالا برو خونه و بخواب. 

و خب من خوشحالم از این که دیشب با همه ی خستگی هاش ، یه تجربه ی بی نظیر بود از این که مستقلا و در لحظه تصمیمی برای مریض گرفتم و قاطعانه اجراش کردم که منجر به زنده موندن مریض شد. 


رفتم بیرون پیاده روی .

بلیط خریدم که دو هفته دیگه یه سر برم تهران‌.

رفتم بازار ، آلو جنگلی و قارچ و خرما خریدم.

سر راه رفتم خونه ی دوستم برام چای سبز و کاکوتی دم کرده بود.

یه گپی ردیم و اومدم.

بادمجون ها رو گذاشتم روی گاز کبابی شن. 

تو این فاصله سیر ها رو پوست کندم ، ظرف ها رو شستم و جمع کردم. 

قارچ ها رو شستم و با فلفل دلمه ای و یه کم سیر ریختم تو تابه تا تفت بخوره. 

یه کم ماکارونی گذاشتم رو گاز بپزه. 

خلاصه یه میرزا قاسمی پختم و یه پاستای قارچ و فلفل دلمه. 

نشستم در حالی که میرزاقاسمی روی گاز جا می افتاد و عطر سیرش خونه ام رو گرفته بود سه تار تمرین کردم. 

الآنم میخوام یه کم دیگه تمرین کنم ، برم حمام ، بیام وسائل کشیک فردا رو جمع و جور کنم و لالا. 

+تصمیمم دارم این جمعه برم جمعه بازار و بچرخم و بگردم و عشق‌ کنم. 

شما چیکار میکنین ؟ 

اوضاع بر وفق مراده ؟؟؟ 

:) 



اونقدر کمبود خواب داشتم که تا الان من فقط ۲ ساعت بیدار بودم. :)) 

الان میخوام پاشم خونه رو جمع کنم یه گردگیری جارویی بکنم. 

بعد برم برای خودم یه کم خوراکی جات بخرممم. 

بیام خونه بشینم سه تار تمرین کنم ، فیلم ببینم. 

موهام رو روغن بزنم ، رو صورتم ماسک بذارم. 

آخ که جمعه های بی کشیک و تعطیل چه حااالی میده. 


گریه میکردم پای تلفن و میگفتم این همه بیگاری بده ، این همه بیخوابی، عین برده ها ازت کار بکشن، تهش هیچی. 

کلی هم فحش بد بد دادم و گفتم تف تو ریش فلانی و فلانی و فلانی  و فلان و دین و بند و بساطشون که تمام زندگیمون رو به باد دادن . 

بهم قول داد که تا یه مدت خیلی کوتاهی وضع عوض میشه و دلم رو گرم کرد. 

الآن شنود نکرده باشن تلفن رو و  نیان بگیرنم ببرنم اوین صلوااات . :)) 

بعدشم که آروم شدم رفتم و گوشه ی کرشمه رو با سه تارم تونستم خوب بزنم.

میگه : 

جانم هزارُ مرتبه به به از آن لب شکرین 

خدا کند جانم که نباشد اجل بقصد و کمین 

جانم هزارُمرتبه به به از آن لب شکرینت شکرینت شکرینت 

شکرینت شکرینت شکرینت از آن لب شکرینت.

___

بعدش گفتم گور بابای دنیا و همه اشون. 

بالاخره هر جور شده یه سوراخ پیدا میکنم خودم رو نجات میدم. 

الآنم دارم حاضر میشم برم بلیط قطارم رو عوض کنم و یه بادی به کله ام بخوره تا پف چشمهام بعد اون همه گریه بخوابه :))) 

بعد هم برگردم بشینم پای درسم ! 

والاااع. 



من از اول دبستان که وارد مرحله ی تحصیل و آموزش این کشور خراب شده شدم ؛ هعی همه چیز شروووع کرد به تغییر ‌. 
هر روز یه قانون جدید 
یه تغییر جدید 
اونم نه به سمت مثبت 
رسما به سمت به فنا رفتن 
الآن یه جوری دارم به فنا میرم ، با این قوانین و . که تا ۱۰ ماه دیگه ؛ نه میتونم از ایران برم ! نه میتونم کار پیدا کنم ! نه هیچی ! چطوره سرم رو بذارم بمیرم رسما ؟ 
+شوهر دوستم پزشکه قراردادی ، بعد ۵ ماه هنوز نتونسته جایی قرارداد ببنده. همه جا فقط طرحی دارن میگیرن به هوای پول کمتر دادن و بیگاری کشیدن :/ 

یه اتفاق بدی که تو دوره ی تاهل دیدم میفته ؛ بریدن از اطراف و چسبیدن به هم دیگه اس. 

مثلا طرف حتی شام و نهاریم درست نمیکنه ، خونه ای تمیز نمیکنه ، کلا کار خاصی نمیکنه ، اما نه دیگه بیرون میره ، نه کاری ! همه کار با شوهر! 

میگی بیا یه شب دور هم ، نه شوهرم هست. 

بریم پیاده روی ، نه شوهرم خونه خوابه :/ . 

چه کاریه من نمیدونم :/ 

تنبل میشن شدییید. 

یعنی فقط تو خونه ان با شوهر ، نهایت بیرون با شوهر :/ 

یه وضعی عصن.

اینجور آدمها رو میبینم قلبم درد میگیره عصن. 


یادتون باشه تو وبلاگ قبلیم قسمت آشپزی داشتم.

فیلم داشتم.

کتاب داشتم.

نمیدونم تو این جدیده چرا حوصله نمیکنم بذارم :/ 

ولی از امروز به بعد قول میدم بذارم :) 

امروز ظهر نهار قلیه ماهی خوردم.

البته دست پخت من نبود ؛ دست پخت کارخونه بود :))) انصافا هم بد نبود :)))

احتمالا اولین مقصدم بعد از تموم شدن عمومی به صورت موقت جنوبه ! بس که من عاشق غذاهاشونم :))) 

یکی از بلاگر ها ازم خواسته بود نحوه ی سرخ کردن بادمجون با روغن خیلی کم رو آموزش بدم.

روش های زیادی هست مثل خوابوندن بادمجون تو شیر ؛ آب نمک ؛ ولی در نهایت باز نگاه کنی میبینی نصف روغن مایع رو مصرف کردی. 

این شکلی که من میگم مناسب مجالس و مهمونی و . نیست ، چون ظاهرش خیلی مثل اون بادمجون های کلی روغن دار خوشگل نمیشه‌. اما برای کشک بادمجون و . خیلی خوبه. 

کاری که باید بکنید اینه که یک تابه ی نچسب رو بی روغن بذارین روی گاز ، بادمجون ها رو نازک ببرین و بچینید توش ؛ حرارت باعث میشه آب میان بافتی بادمجون ها تبخیر بشه ، هر طرف بادمجون یه چیزی حدود دو سه دقیقه حرارت ببینه به نحوی که رنگش ی کم برگرده و چروک بشه کافیه ، 

بعد بادمجون ها رو در میارین ، کف تابه رو با یک قاشق روغن چرب میکنین و بادمجون ها رو به راحتی داخلش سرخ میکنین :) 



از انرژی مثبت های امروزم هرچقدررر بگم کم گفتم.

همین که دیشب بخش یک بارم زنگ نزد بهم و تونستم تا صبح بخوابم ، شروعش بود.

آخرین جلسه ی کلاس هم هرچی استاد پرسید جواب دادم ، حتی سخت ترین سوالات رو که هیچکس نمیتونست جواب بده.

اومدم خونه ، یک ساعت خوابیدم و پاشدم رفتم استخر، وقتی برمیگشتم ساعت سه ظهر بود آفتاب داغ میزد ، موهای منم خیس بود ، خر تو خیابون پر نمیزد سر ظهر ، شالم رو انداختم و موهای خیسم آفتاب میخورد و داغ شده بود و لذت میبردم .

بعد اومدم تمرین سه تار کردم رفتم کلاس و کلی با استادم ذوق کردیم.

گفتم یکی از محال ترین کارها برام ساز زدن بود ! 

اما حالا میتونم نت ها رو بخونم و صدای یه ساز رو هرچند ناشیانه در بیارم.

بعد از کلاس هم تا ساعت ۸ و نیم شب پیاده روی کردم.

اومدم خونه ، نشستم یه فیلم نگاه کردم . فیلم marry shelley ، داستانِ نویسنده ی کتاب فرانکشتاین ، که چی شد این کتاب رو نوشت و .

خیلی دوسش داشتم. 

وقتی فیلم تموم شد ب خودم گفتم یکی دیگه از کارهایی ک تو زندگیم خیلی دوست دارم انجام بدم نوشتن یک کتابه . 

+شما چطور مطورین ؟؟ 


آخرین کشیک جراحی به نحوی گذشت که شب تا صبح رو تخخخخت خوابیدم و الان تو پاویون چشم باز کردم ، چای دم کردم صبحانه بخورم تا برم راند.
عملا بعد از ۷ ماه ، سخت ترین بخش هام رو رفتم و ۱۰ ماه باقی مونده بخش های سبک مونده برام. 
یه کش و قوس .
آخیش.

رفتیم مریض رو معاینه کنیم ، مریض بود با عمامه و بند و بساطش نشسته بود روی تخت ؛ استاد گفت میشه کلاهتون رو بر دارین من معاینه کنم ؟؟ (سرش رو بخیه زده بود باید سرش رو میدید استاد) 

یعنی اووونقدر خودم رو نگه داشتم اون وسط نخندم که داشتم غش میکردم :)) 

بعد از اینم که اومدیم بیرون خود استاد از سوتی ای که داده بود غش کرد رسما.


یعنی آدم یه چیزهایی میبینه وحشت میکنه.

گفتم صبح جمعه اس ، یه ساعت بیشتر بخوابم که با داد و بیداد و عربده های تو کوچه ساعت ۶ صبح بیدار شدم !!! 

نزدیک بیست دقیقه یه مرد داشت عربده میکشید و فحش های رکیکی میداد که چند تاشون رو عمرا نشنیده بودم و چند تا زن هم شیون میکردن و جیغ میکشیدن تا اینکه صدای آژیر پلیس رو شنیدم و دیگه صداها قطع شد.

حالا چی شده بوده ؟ 

پسر همسایه تشریف میبرن دیشب تفریح ، مواد و الکل و همه چیز با هم میزنن ، قاطی میکنن ، دوستاشم احتمالا دیدن این عربده میکشه آبرو نذاشته تو آپارتمانشون ، برش میدارن میارنش با اون حال میندازنش جلو در خونه اش ! 

مادر و خواهرهاشم میان میبینن این با این حال افتاده جلو در خونه :/ شروع میکنن داد و قال و شیون که آی بچه امون رو چیز خور کردن. :))) چیز خور ؟ طرف رفته با پا خودش خورده و زده مادر من :/ چیز خور کجا بود ؟ 

عزیزم خب چرا بچه های شما رو چیز خور میکنن ؟ 

چرا ما ها رو کسی چیز خور نکرده بیاره بندازه جلو در خونه ؟ 

گند زدی با این تربیتت دیگه بالام جان ! 

یه استاد دارم هروقت یه پسری میاد چاقو خورده تو دعوا ، کلی مادر پدر طرف رو دعوا میکنه که تقصیر شماهاس که بچه اتون تو کوچه دعوا کرده چاقو کشیده و خورده. 

راست هم میگه ها ! 

وقتی تربیت بچه ها بیفته به دست مادر های بی سواد ، کم سواد ، نا آگاه نتیجه اش میشه همین اوباش و ارازل/اراذل/عرازل/عراذل/اراظل/عراظل تو جامعه ! دخترهای احمق و پسرهای لات و چاقو کش و بنگی ! 

دخترهای در ارزوی پول و شوهر که خودشون رو تبدیل به ویترین میکنن ، پسرهای لات و چاقو کش و موادی و الکلی و . ! 

بچه اگه درست تربیت شه ، تحت هیچ شرایطی ؛ حتی اگر وسط محیط بد گیر بیفته ، اینجوری نمیبازه ! 

+گفتم تربیت دست مادرها ، نه اینکه پدر نقش نداشته باشه ، نه ، نقش ما زن ها خیلی پررنگ تره ! باور کنید یا نه ، کل دنیا روی انگشت ما زن هاست که داره میچرخه !


طبق معمول شب احیا بود و شب شلوغ اورژانس .

از ۲ ظهر تا ۲ شب یک سره میدویدم و ویزیت میخوردم.

همه دست و پا شکسته،چاقو خورده، دست و صورت بریده ، بچه سنگ تو دماغ کرده اون وسط ، کلی درد کلیه اون وسط ، مریض های خون دماغ اون وسط که همه اشونم با خودم بودن . 

اون وسط بخش هم ۱۰ تا خلاصه پرونده داشت ۱۰ شب.

تند تند کارها رو میکردم ، فقط تونستم ۲۰ دقیقه بشینم شام بخورم. 

از اون روزهاییم بود که میخواستم بشینم زمین زار زار گریه کنم‌. 

صبحش تو اتاق عمل حرف شد با استادم و درد و دل کردم و اتفاقاط و شرایطم رو گفتم و تهش گفت منم شرایط تو رو داشتم و نتونستم از ایران برم. 

و خب اتفاقات اخیر، تمام زندگی و تصمیماتم رو مختل کرده و من در آن واحد دارم مثل بولدوزر برای چند مسیر میجنگم و دیگه انگار جونی برام نمونده . 

دیشب وسط اون همه شلوغی میخواستم بشینم اون وسط و بگم من دیگه نمیام.

من دیگه از جام ت نمیخورم. 

تلفن دستم بود و سرم رو تکیه داده بودم به دیوار ، استاد جواب داد ، حرف زدیم ؛ مریض ها رو بستری کردیم ، موقع خداحافظی که داشت تلفن رو قطع میکرد پای تلفن به همسرش گفت ، چقدر خوبه این دختر. 

و من ناخودآگاه لبخند زدم و ته دلم از این تعریف قنج رفت. 

شب تا صبح دیگه به استاد زنگ نزدم و هرچی بود بستری کردم و ۷ صبح پیام دادم بهش که من بستری کردم این مریض ها رو و گذاشتم تو نوبت اتاق عملتون .

کشیک رو ۸ تحویل دادم. 

تو ماشین بودم دیدم برام استاد پیام فرستاده که دیشب شب خیلی شلوغی داشتی ، خسته نباشی ، خیلی عالی بودی .

و خب من تمام خستگی هام ، تمام گریه های درونیم، تمام سردردم ، پا دردم ؛ گرسنگیم ، همه از بین رفت و حالا بعد از یه دوش گرم میتونم به زندگیم دوباره ادامه بدم.

+کاش بفهمیم کلمات و جملات مثبت ما ، چقدر میتونه موثر باشه.


رفتم با استادم اتاق عمل.

بعد از عمل اول ، بحث شد و یهو کشید به نجفی و قتل همسرش ! من سکوت بودم و گوش میدادم.

یکی از خانم ها پیرو حرف بقیه گفت قضاوت نکنیییم ! شاید نکشته ! شاید گردن گرفته !

من گفتم ولی اعتراف کرده ، خله مگه قتل نکرده بیاد بگه من کردم ، اونم همچین شخصیتی که کوچک نبوده واقعا ! 

یهو برگشت رو به من با حرص گفت زنش مشکل داشته خب! 

ماسک رو کشیدم از دهنم پایین با چشمای گرد زل زدم بهش ، گفتم تا دو دقیقه پیش میگفتی قضاوت نکن.

حرفم رو قطع کرد گفت زنی که زن دوم میشه اصلا حقشه.

سرم رو به نشانه ی تاسف ت دادم ، گفتم جسارت میشه ولی شاید اگر هرکدوم از شماها جای اون زن بودین، پیشنهاد ازدواج همچین شخصیتی رو رد نمیکردین،همین ماهاییم که داریم همچین زنهایی تربیت میکنیم که سودای پول و مقام و شهرت دارن ، ثانیا قتل به هیییچ وجه توجیه نمیشه ! یک انسان رو کشتن !!! یک زن رو کشتن !!! و شما میاین پشت سر قاتل در میاین اول که قضاوت نکنیمش و دوم میرین زنش رو قضاوت میکنین و مرگ رو قاطعانه حقش میدونین  ؟؟؟ 

خانومه دیگه  هیچی نگفت .

رفتیم بیرون.

نشستم کنار استادم.

استادم گفت مردها امیدوار میشن این چیزها رو میبینن .

گفتم چه چیزی ؟ 

گفت نجفی خب یه قیافه ای داره ، سنش تو ظاهرش خیلی مشهود نیست ، پول داره ، موقعیت داره ، زن دوم گرفته ؛ طرف رو کشته  ، حالا یه عده اونم خانم میان طرفداریشم میکنن.

آدم امیدوار میشه دیگه اینجوری به خودش ، به خودم داشتم میگفتم تو اتاق عمل که یه قیافه ای که دارم ، پولم که دارم ، موقعیتمم خوبه ، برم زن دوم بگیرم ، اگرم کشتم یه عده مثل این خانم پشتم در میان دیگه  :))

خندیدم گفتم اقای دکتر این صداتون رو بدین بفرستم برای خانومتون :))

و دوتایی حسابی خندیدیم.

ولی واقعا خنده ام از گریه تلخ تر بود.

قلبم مچاله شده بود از حرفهای اون خانم تو اتاق عمل.

بعد از اون رفتیم سر عمل دوم ، من قدم اول رو گذاشتم توی اتاق ، داشتم ماسکم رو میبستم ، همون خانم اومد با حرص و یه لحن وحشتناک بدی به من گفت ، مجوز اتاق عمل داری اصلا "تو"؟؟؟ معرفی نامه ؟؟؟ از کجا اومدی معلوم نیست اصلا !!! شهر هرته دیگه هرکی از راه میرسه میاد اتاق عمل !!!

گفتم "تو" لحن قشنگی نیست ، شما !من اینترن دکترم ! از خیابون نیومدم تو اتاق عمل که به خودت اجازه میدی با این لحن با من حرف بزنی ! 

 مجوز دیگه چه صیغه ایه ؟

استادمم ایستاده بود گفت ایشون اینترن منه ؛ الان یه هفته اس میاد ! مجوز چیه ؟؟ 

خانومه عین لات ها دست زد به کمرش گفت ؛ اشتباه میاد، شما خودت اشتباه کردی دکتر ! بی مجوز ما راه نمیدیم ! 

گفتم میدونین من الان باید برم کل لباسهام رو در بیارم(شلوار ، روپوش ، مقنعه) ؛ لباس بپوشم ، برم اموزش ، دوباره بیام تمام لباسام رو در بیارم و دوباره این لباسها رو بپوشم به خاطر فقط یه برگه کاغذ اندازه کف دست که میدونین هم بهم میدن سریع ؟ 

و این رو تازه امروز بعد از یک هفته، وقتی نجفی زن دومش رو کشت یادتون اومده !!! 

گفت خب میتونی بری و نیای چه کاریه !

گفتم من تا ۵ دقیقه دیگه با مجوز میام ،بعدشم هر وقت دلم بخواد میام !

ماسکم رو دراوردم و بدون این که بذارم حرف بزنه رفتم مجوز گرفتم و برگشتم. 

تمام راه به این فکر میکردم که چقدر این زن خطرناکه و چقدر امثال این زن های، زن ستیز و زن فروش و عقده ای در جامعه ی ما زیادن ! 

زن هایی که به زن ها رحم نمیکنن . 

برگشتم مجوز رو پرت کردم رو میز اول اتاق ، گفت ببر بده فلانی ، گفتم فلانی که از من نخواست مجوز ، شما خواستی ، لازم شد خودتم ببر !

استادم یه چشمکی بهم زد و گفت خانم دکتر بیا من عمل رو به خاطر شما شروع نکردم و رفتم کنارش ایستادم و آروم گفت خوشم اومدا :)) 

یه خنده ی ریزی زدم ؛ بعد از عمل دوم رفتیم استراحت ، استادم گفت باید بعضی وقت ها به بعضی از ادم ها جایگاهشون رو نشون داد و تو خوب این کار رو امروز کردی ! 

تو پزشکی ، خیلی ها خیلی جاها منتظرن از هر فرصتی استفاده کنن تا خردت کنن ! 

متاسفانه تو جامعه ی ما قضیه خیلی شدت بیشتری داره . 

پرستارها؛ اتاق عملی ها؛ هوشبری ها ، چون بعضی هاشون کمبود دارن ، اینجوری میخوان عقده خودشون رو روی تو و من خالی کنن.

همین خانم با من هم مشکل داره ، ماجرا فقط تو نبودی امروز.

گفتم استاد چیزی که همیشه برام درد داشته خیانت زن به زن بوده . 

اینکه زنها از پشت به هم خنجر میزنن. به هم رحم نمیکنن. 

ما زن ها تو دنیا سخت زندگی میکنیم ! تو ایران و امثال ایران خیلی سخت تر ! 

به زور خودمون رو کشیدیم بالا ، جون دادیم تا بعد از قرن ها به چشم بیایم ! 

بازم ما رو به عنوان یک انسان کامل نمیشناسن.

درد داره زنی که خودش این شرایط رو چشیده بیاد به زنها رحم نکنه ! 

همین میترا استاد ؛ با زن دوم شدنش به همسر اول نجفی از پشت خنجر زده ! 

این خانم و امثال این خانم با دفاع از قتل به میترا و بقیه زن ها خنجر میزنن.

یا این که این همه من احترام نگه داشتم ، جلوی همه با من عین چی حرف میزنه و به من توهین میکنه و از من مجوز میخواد و به خیال خودش داره آزارم میده تا دلش خنک شه که حال هم جنس خودش رو الکی و بی دلیل از روی عقده گرفته.

استادم یه سری ت داد .

امروز تا آخرین عمل استادم موندم و به جز این بحث های حاشیه ای کلی ذوق کردم از دیدن عمل ها و کلی چیز یاد گرفتم.  


بچه هاتون رو مذهبی تربیت میکنین یا غیر مذهبی ؟ 

یه مطلبی خوندم که خیلی برام جالب بود ؛ که تو تربیت خودمم استفاده شده بود. 

شعار خودمم همیشه این بود که بچه هام رو غیر مذهبی و به روش خانواده خودم تربیت خواهم کرد.

جوابهاتون رو دوست دارم بشنوم تا بعد اون مطلب رو به اشتراک بذارم :) 

+اگر تو مترو نشسته باشین با فرزند کوچکتون 

مذهبی باشین ، خانمی بی حجاب روبه روی شما، فرزند شما از علت تفاوت این خانم با شما بپرسد چه جوابی میدهید ؟ 

اگر غیر مذهبی باشید و خانمی چادری رو به روی شما نشسته باشد و کودک شما از علت تفاوت این خانم با شما بپرسد چه ؟ 


من در خانواده ی غیر مذهبی بزرگ شدم.
عمده ی تربیت من به دست پدرم بود.
مادرم از اون زن هاییه که مذهبش دلیه ، مکه رفته ، نماز حتی بلد نبوده بخونه، میشینه هر شب به شب اونجا از روی کتاب ۱۷ رکعت رو باهم میخونه :)) در حدی که زانو درد میشه :)) . از روی قرآن و . هم خیلی خوب نمیتونه بخونه ، اما براش خیلی چیزها قابل احترام و مقدسن. 
پدرم ولی لائیک و لامذهب ولی هیچ کس احتمالا جز من این رو نمیدونه. 
تا چند سال پیش شاید خودم هم نمیدونستم.
اما همین آدم بررای من قرآن حکیم خرید با تفسیر ، سی دی تفسیر قرآن خرید گفت فرصت نمیکنی کتاب های من رو ببری و بخونی این جایگزینش (خودش به طور کامل تفسیر قرآن ، و حتی کتب مذاهب دیگر رو مطالعه کرده) و من رو کاملا آزاد و مختار د انتخاب مذهب و عقیده قرار داده ولی انسانیت شعار همیشگیش بوده. 
مطلبی که خوندم میگفت مهم نیست مذهبی یا غیر مذهبی بزرگ کردن.
همونقدر که من دلیل دارم بچه ام رو غیر مذهبی بزرگ کنم یکی هم دلیل داره بچه اش رو زیر سایه ی مذهب بزرگ کنه و دلایل هر دو طرف هم مثل تک تک نظراتتون قابل تامله ! 
این مهمه که در تربیت مسائل رو به اخلاق گره بزنیم ! 
اگر قصد مذهبی بار اوردن بچه ها رو دارین اخلاق رو به دین گره نزنین.
دروغ گفتن، ناسزا گفتن، بدقولی کردن و . در هر نظامِ باوری ای اشتباهه .
اگر شما به فرزندتون بگین که دروغ بده چون خدا گفته ، پس فردا اگر تصمیم بگیره لائیک بشه چی ؟ عملا زشتی دروغ براش بی معنی میشه. 
خیلی از مفاهیم هم در اخلاق وجود دارن و هم در دین ، اگر قصدمون بزرگ کردن کودک در سایه ی مذهبه ؛ بهتره اول مسائل رو به اخلاق گره بزنیم ، و بعد به دین. 
همه ی ما آدم ها به چشم به هم زدنی بی دین میشیم، با دین میشیم یا دینمون رو تغییر میدیم ، اون بچه ای که غیر مذهبی بزرگ شده اگر زیر سایه ی اخلاق مداری بزرگ نشده باشه ، میتونه خیلی راحت در کوتاه ترین زمان ممکن تصمیم به با دین گرفتن بکنه ، نماز و روزه و احکام یاد بگیره ولی چیزی رو که دیگه یاد نمیگیره ، شعور و اخلاقه ! 
بچه ای که یاد نگرفته دروغ کار زشتیه ، در سن بیست سالگی دیگه خیلی سخت میشه یادش داد.
بچه ای که یاد نگرفته به بزرگترش احترام بذاره در سن ۲۰ سالگی خیلی سخت میشه یادش داد.
بچه ی بی مسئولیت از یک سنی که رد بشه دیگه نمیتونی بهش مسئولیت پذیری یاد بدی ! 
اخلاق، شعور ، آداب درست زندگی کردن اون چیزهایین که نیاز به زمان دارن ، نیاز به تمرین از سنین کودکی دارن.
اگر آدم دروغ گویی هستین ، بد دهنین ، بیشعورین ، چه مذهبی باشین چه لامذهب ، عملا فرقی برای آدمهای اطرافتون ندارین . 
دوم این که همیشه احتمال بدیم که یک درصد داریم اشتباه میکنیم. 
با هر نظام باوری بپذیریم که دنیا بزرگتر از اونیه که ما بتونیم کاملا درکش کنیم.
موضوع این نیست که بچه رو حتما مذهبی یا حتما غیر مذهبی تربیت کنیم ! 
موضوع اینه که احتمال بدیم یک درصد شاید داریم اشتباه میکنیم.
اگر مذهبی نیستین و بچه اتون ازتون میپرسه که مامان چرا اون خانومه چادر پوشیده ، نگو چون بی عقله ! چون شست و شوی مغزی شده ! چون چاقه پوشیده تا چاقیش دیده نشه ! بهش بگین ما مسلمان نیستیم ، یا مسلمونی هستیم که حجاب رو به شکل اونها قبول نداریم و یا هرچی ! این فرصت رو به بچه بدین تا با دنیای اطرافش تعامل برقرار کنه ، بدون ترس که زن های چادری خطرناکن !نباید نکته ای منفی از چادر در ذهنش بمونه‌. 
ممکنه بزرگ شه و حقیقت رو به شکلی متفاوت تر از شما پیدا کنه.
یا اگر معتقد به حجابین و ازتون پرسید چرا اون خانم حجاب نداره ، نگین چون نفهمه ، چون بی بند و باره ، چون خدا رو قبول نداره ، چون میخواد بره جهنم‌.
بلکه بسته به سنش براش توضیح بدین راجع به دلایل خودتون برای حجابتون ! 
هر دلیلی که یک درصد احتمال خطا توش پذیرفته باشه. 
یا فرصت دوستی با دختر های بی حجاب رو از بچه هاتون نگیرین ! 
شاید بزرگ شه و حقیقت رو به شکلی متفاوت از شما بفهمه.
کدوم یک از ما جرات داره بگه حقیقت رو به طور کامل فهمیده ؟ 
یک درصد احتمال خطا قائل شیم.
اخلاق رو محور تربیت قرار بدیم به صورت مستقل. 

خواب دیدم جنگ شده نامزدم داره میره جنگ  
دم رفتن با مافوقش اومدن جلو در خونه ام ، مافوقش سلام نظامی داد و یه جمله ای رو با بغض بلند گفت ، رفتم جلو بهش دست دادم و رفت
نامزدمم بهم یه سری جزوه داد ، بهش دست دادم خداحافظی کردم ولی دستهای هم رو به زور ول کردیم. 
میفهمیدم  سالها داره میگذره ، و برام عکس میفرستاد و من عکس ها رو دونه دونه با دقت نگاه میکردم.
اغلب عکس ها تو فصل زمستون بود و سرد
خوابم خیلییییی واقعی بود ! 
الان از خواب بیدار شدم ، 
من  
نااااامزد ؟؟؟  
اسمش چی بود ؟؟؟؟
من حتی اسم نامزدمم نمیدونم.  
لعنت به جنگ که من رو از نامزدم جدا کرد  :))))
+چقدر واقعی بود خوابم :/ چرا ؟؟؟

اون استادی که ازم دیروز تشکر کرده بود ؛ زنش در حال حاضر استاد خودمه :)) 

اونقدر باهام خوب شده ،که امروز عین اتند ها ساعت ۸ و نیم رفتم بیمارستان ، ساعت ۹ و نیم اومدم خونه :))) استادم گفت برو استراحت کن کاری نیست باهات ، تازه یک هفته ی تمااام هم میرم مرخصی هفته ی دیگه :))) 

یه مزه ای داد که نگو :)) 

حالا اومدم خونه وسائلم رو پرت کردم یه گوشه اومدم برم تو اتاق دیدم یا ابِلفَضل یه سوسک دم در حمامه ! 

من موندم با این هیبتم که به هرچیزی دست میزنم ، چرا توانایی کشتن سوسک ندارم.

یعنی من رو بکشن چاقو بذارن زیر گردنم نمیتونم جونور رو دمپایی بزنم بکشم.

هیچی دیگه سریع رفتم یه کاسه آوردم دنبالش کردم گذاشتم روش ! 

بعد نشستم رو به روی کاسه ، که خدایا چه کنم من اینو ! نه میتونم دست بزنم بهش ، نه میتونم دمپایی بزنم روش ! 

خلاصه گفتم ولش کن بذار یه چرت بزنم ، بعدا میام فکر میکنم .

از چرت بیدار شدم ! 

دیدم زنگ در خونه ام رو صاب خونم میزنه و رفتم دم در گفت که شیر آب کولر رو باز کنم میخواد کولر ها رو راه بندازه.

یه کم این پا و اون پا کردم گفتم ببخشید سوسک اومده ! 

اونم گفت کوووو؟ کجاااا؟

گفتم جلو در حمومه زیر کاسه :)) 

اونم بی معطلی لنگه دمپاییش رو گرفت دستش پرید تو ! 

تا اومدم بگم نههه ، با دمپایی نکش ، یه جور بندازیمش بیرون که دیدم جنازه اشم جمع کرد ، انداخت تو سطلم و رفت ! 

و خب منم که وسواس ، با هر ضد عفونی کننده ای دستم اومده اون محل رو شستم  

و هنوز نمیتونم تو اون محل پا بذارم


چند وقت پیش واران پستی در رابطه با رعایت بهداشت نوشت.

من شغل و رشته ام خب جوریه که با آدمها و اقشار مختلف سرکار دارم. 

یعنی یه جوری بهداشت پایینه که من وقتی یه آدمِ تمیزِ بی بو بین مراجعه کننده ها میبینم چشمم برق میزنه.

ولی تو خیابون و . کمتر انتظار دارم اون سطح از بهداشت پایین رو ببینم.

اما اخیرا نمیدونم شانسِ منه ، چیه ، همه اش گیر این آدم ها میفتم.

تو چند تا مغازه وارد شدم ،که از بوی گند آدمها ، خصوصا زنها! مجبور شدم سریع بیام بیرون.

باورم نمیشد چطور یه زن میتونه اینقدر بوی بد عرق بده ! 

چند روز پیش هام فرستادنم یه مدرسه برای معاینه دخترها برای شپش سر.

آقا گفتن بچه ها تو نماز خونه ان ! 

یعنی وارد نماز خونه که شدم از شدت بوی گند پا و جوراب و کفش داشتم سکته میکردم.

برای همین نزدیک یک ربع فقط براشون از رعایت بهداشت حرف زدم و گفتم شما دخترهای بزرگ خجالت نمیکشین ؟ یه نفر و دو نفرتونم نیستین که آدم نادیده بگیره! ۹۰ درصدتون رعایت نمیکنین. 

و با زجر نزدیک دو ساعت تو اون محیط موهاشون رو نگاه میکردم دونه دونه و وقتی کارم تموم شد اومدم بیرون و فضای آزاد احساس میکردم وارد بهشت شدم ! 

بعد هم رفتم پیش مدیر مدرسه گفتم اون فرش ها و موکت هاتونم قول میدم دو ساله شسته نشده ! پای منم بو گرفت الان روی اون فرش از بس کثیف و بدبوئه!

درسته همه چیز گرون شده 

اما باور کنین استفاده از یه دئودورانت و صابون و استحمام روزانه خرج زیادی بر نمیداره.

هووف.


حال گیری کردم ازش حسابی .

امروز دورهم بودیم ، دوست دخترشم اومده بود ، وارد که شد به دوست دخترش اشاره کردم که بیا کنار من جا هست بشین ، اونم نشست.

هیچی آخرش که داشتیم خداحافظی میکردیم همه از هم ، رفتم تو چشماش نگاه کردم گفتم آقای فلانی ، دوست دخترتون رو چرا معرفی نکرده بودین ! چقدر خوبه و به درد جمع میخوره حرفه اش.

آقا این رو میگی رنگش زرد شد ، سرخ شد ، کبود شد ، دوست دخترشم انصاف خیلی دختر گلیه.

بلافاصله هم خداحافظی کردم اومدم.

همین که فهمید که فهمیدم برای هشت پشتش بسه. 


اثرات مخربی که فضای مجازی روی مغز من گذاشته کاملا برای خودم مشهوده.

خصوصا اینستاگرام.

اینستاگرام در لحظه یک سری اطلاعات با حجم زیاد رو وارد مغز میکنه.

دیدن تصاویر و خوندن متن های کوتاه و نیمه کوتاه زیر اونها ، اون هم به تعداد زیاد و پشت سر هم ، باعث شده مغزم عادت کنه به تند گذشتن و تحلیل نکردن !

مغزم مقاومت میکنه در مقابل خوندن مطالب طولانی و منی که تندخوان بودم دیگه خوندن مطالب طولانی در یک کتاب و مقاله وقت بیشتری ازم میبره و خسته ترم میکنه !

اضطراب رو در ناخودآگاه انسان زیاد میکنه ! 

کاملا این استرس رو در وجودم ناشی از این فضا شناسایی میکنم ! منی که توپِ مشکلات و استرس و . اون هم با این کار و رشته ای که مدام توش استرسه ، تم نمیده،یا بهتر بگم به سختی تم میده ، اما این فضا به وضوح به هم ریخته من رو !

جالبیش اینجاست که هرچه بیشتر واردِ بازی این ماجرا میشی ؛ عین کوکایین ، لذت بیشتری میبری ولی کوتاه مدت تر !

یعنی هعی باید بیای بکشیش.

بکشیش.

بکشیش.

اونقدر که به خودت میای میبینی در هر لحظه ای که دستت میاد گوشیت دستته و اولین برنامه ای رو که باز کردی اینستاگرامه !

اثر مخرب بعدی "مقایسه اس".

ما خودمون رو نه تنها با "اشخاص" ، بلکه با "زمانها" و "مکانها" هم مقایسه میکنیم !!!

این باعث میشه منی که در نوع و مدل خودم بهترین و خاص ترینم (همه امون در نوع و مدل و بعد زمانی مکانی بهترینِ خودمونیم) همیشه احساس کمبود کنم ! 

آخ . این دوستم چه آرایش خوشگلی داره ، چه لباس خوشگلی، چه بهشون تو این مکان خوش میگذره، چه موقعیت خوبی داره ، چه غذای باحالی خورده ، چه هتل خفنی رفته ، چه کار باحالی کرده ! و نتیجه این میشه که دقیقا از اون داشته هایی که عده ای دیگه دارن حسرتش رو میخورن و مقایسه میکنن با خودشون لذت نبریم :)

حالا به نظرتون چه کنیم ما گیر افتادگان این فضای مجازی ؟ :) 

 


متنفرم از آدم هایی که بعد از شکست تو یه رابطه سعی در جایگزین کردن دارن . 

اونقدر این موضوع باب شده و تبعات وحشتناکی داره که واقعا موندم .

یک علت هم داره ، اون هم دوستی ها و روابط بی فکر و بی هدف و از سر تنهایی و بیکاریه !

اصلا یه عده فکر نمیکنن به روابطشون ! فقط میخوان یه دوست پسری یه دوست دختری بگیرن محض تفنن ! 

به هفته و ماه نمیکشه به هم میزنن میرن با یکی دیگه ! 

باز این چرخه تکرار میشه ! 

تکرار میشه! 

تکرار میشه! 

+خواهش میکنم ، تمنا میکنم ، برای فرار از تنهایی نه دوست بشین ، نه ازدواج کنین ! 

تنهاییتون جبران نمیشه !!! 

باور کنین نمیشه !!! 

شما باید از درون مساله ی تنهایی رو ابتدا حل کنین !

+لازمه بگم جلوی چشمم دختر ۲۴ ساله از سر این سیکل معیوب و کاری که با روح و روانش کرده بود پر پر شد ؟؟؟ 

 


فوتبالی نیستم 

فوتبال نمیبینم

تا اخر عمرمم شاید استادیوم نرم 

اما دیروز با دیدن عها تو استادیوم 

با وجود اون حصار جدا کننده ! 

با وجود زن های چادری گشت ارشادی بینشون ، یه جایی از قلبم آروم شد.

+تو این دنیا زن بودن سخته ، اما تو ایران زن بودن جنم میخواد، جربزه میخواد! 

+رفته بودم پاسپورت بگیرم ، آقاهه زارت برگه رو داد بهم گفت اون پایینشم با شوهرت میری دفترخونه امضا میکنه ، بعد بیار.

هیچی نگفتم ، اون پایینش رو هم از قصد پر کردم با اسم و فامیل خودم و دادم بهش و گفتم اخ ! اشتباه اونجا رو پر کردم ! من مجردم نیاز به اجازه ندارم !

یه نگاهی بهم کرد و برگه رو گرفت و خانومِ کارمندِ بغل دستیش گفت خوب کردی !

و تمام مدت دلم میسوخت برای زن هایی که برای داشتن یه تکه پاسپورت باید میرفتن رو مینداختن به شوهرشون !


خداروشکر حالم بهتره.

برای پدرم دعا کنید لطفا.

در ضمن چند روزیست وارد رابطه ی دوستانه ی عمیقی شده ام.

یک دوستی متقابل عمیقِ پر از درک.

این حجم از درک و تلپاتی متقابل غیر قابل باوره برای همه.

در حدی که با نگاه به راحتی با هم حرف میزنیم و منظورمون رو میرسونیم.

فعلا قصدی از این رابطه تعیین نکردیم.

دو نفر ترجیح دادیم کمی آشنا بشیم تا بعد در رابطه با این مساله تصمیم بگیریم.

از لذت بخش ترین قسمت رابطه مان شعر خوانی است.

حافظ و شهریار و وحشی را باز میکنیم و بلند بلند میخونیم و معنا میکنیم و لذت میبریم.

 


یه اصطلاحی هست میگن گل بود و به سبزه آراسته شد  ! 

حکایت منه ! 

انگشت دستم شکست! 

چجوری؟ 

رفتیم جنگل ، نشستم ؛ دارم از منظره لذت میبرم ، آقا با n کیلو وزن نشسته روی دستم ، به گونه ای که صدای قارچ شکستنش تو کل جنگل پیچید ! 

بعد همه اونجا دکتر شدن میگن نهههه این گوشتشه ، نشکسته ! 

 

منم عکس گرافی انگشت شکسته ام رو فرستادم تو گروه ! 

از همه اشونم خسارت میخوام بگیرم ! 


یه زخمی زدن به تن همه ، اون زخم رو دارن انگشت میکنن و زجر میدن.

هنوز به اون روحِ جمعی و نظم لازم برای اعتراض و برای تحول نرسیدیم.

تجمعات بی نظم.

هدف نامشخص.

+تا به حال یادم نمیاد اینقدر طولانی اینترنت رو قطع کرده باشن!

+واقعا باور کنیم اینها همه هدایت خودشون نیست ؟ :))) 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خریدوفروش سیم کارت یکتا Emily شکر پنیـــــــــــر twitterpublish لینک-بهترین-گروه-های-تلگرام بهکارنما خانه ای زیباتر امیر مسلمی وبلاگ شخصي محمدعلي مقامي